به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج زنجان، سردار شهید دکتر حمیدرضا حیدری، معاون حقوقی سازمان بسیج مستضعفین (و مسئول اسبق بسیج حقوقدانان سپاه انصارالمهدی (عج) استان زنجان) بود که در حمله رژیم منحوس صهیونیستی در تاریخ دوم تیر به استان تهران، به فیض شهادت نائل آمد.
به منظور تکریم، قدردانی و ادای احترام به مقام شامخ شهدا، با حضور در منزل شهید حمیدرضا حیدری، با خانواده ایشان دیدار و گفتگویی انجام شد. در بدو ورود، با استقبال گرم خانواده، پدر و مادر این شهید عزیز مواجه شدم که جای قدردانی دارد.
در ابتدا، مادر محترم شهید ضمن خیر مقدم، با بیانی گرم و شیوا و البته بغض در گلو، شروع به صحبت کرد: من ۳ فرزند پسر و ۳ فرزند دختر دارم که حمیدرضا فرزند آخر من بود. با لبخند میگوید: شاید به همین واسطه، وابستگی زیادی به من داشت. بچه بسیار مودبی بود و به همه، در هر سنی که بودند، احترام میگذاشت. همیشه خندان بود و هیچ موقع لبخند از روی لبهایش محو نمیشد و بسیار صبور و باحوصله بود.
مادر با نگاهی حسرتبار، چشم به عکس حمیدرضا میدوزد و میگوید: قرار بود بعد از ماه محرم دامادش کنم. مراسم خواستگاری انجام شده بود و از عروس خانم جواب بله را گرفته بودیم. فقط مانده بود حمیدرضا بعد از ماه محرم بیاید تا همه چیز رسمی شود.
از مادر در خصوص ورود حمیدرضا به سپاه و اینکه چرا نظامی شد، میپرسم. مادر با یادآوری خاطرات شیرین پسر، لبخند بر لبهایش مینشیند و میگوید: خودم بسیجی بودم و همین باعث شد دست تکتک بچهها را بگیرم و برای ثبتنام به پایگاههای بسیج ببرم. حمیدرضا همینطور وارد بسیج شد و همین باعث شد راه خود را انتخاب کند. در پایگاه مقاومت بسیج امام حسن مجتبی (ع) زنجان، از ارکان اصلی بود. تابستانها در کلاسها، آموزشها و برنامههای مسجد شرکت میکرد. به گفته خودش، اساس کار بسیج را همین پایگاه میدانست.
حمیدرضا سال ۱۳۸۳ وارد مجموعه سپاه پاسداران شد و در شهرستان ماهنشان و ستاد استان خدمت کرد. از همان ابتدا تلاش کرد تا صادقانه کار و خدمت کند.
مادر میگوید: وقتی حمیدرضا لباس پاسداری را انتخاب کرد و وارد سپاه شد، به آن افتخار میکرد و تمام تلاشش این بود که خدمت صادقانه داشته باشد. خوشحالم که عمر پربرکتش را در راه خدمت به نظام گذاشت و در این راه نیز شهید شد.
حمیدرضا نه تنها یک پاسدار، بلکه استاد دانشگاه و وکیل نیز بود و تمام این مراحل را از دیپلم تا دکترای حقوق، با تلاش خستگیناپذیر خود پشت سر گذاشت تا به درجات بالاتر رسید.
مادر به فعالیتهای شهید اشاره کرد و گفت: در زنجان مسئولیت بسیج حقوقدانان و وکلای سپاه استان را به مدت پنج سال بر عهده داشت، سپس به عنوان معاون حقوقی سپاه استان فعالیت میکرد. بعد از مدتی، با توجه به تجربیات ارزندهای که داشت، از ایشان دعوت به همکاری کردند و حمیدرضا به عنوان معاون حقوقی سازمان بسیج مستضعفین مشغول به کار شد و تا لحظه شهادتش در همین جایگاه مشغول خدمت بود.
آخرین دیدار مادر
از مادر در خصوص آخرین دیدار میپرسم که میگوید: چند روز قبل از شهادتش، روز پنجشنبه برای دیدن خانواده آمده بود و قرار بود جمعه و شنبه پیش ما باشد و یکشنبه سر کارش (تهران) برگردد. وقتی خبر شهادت سرداران را شنید، بسیار ناراحت شد و گفت نمیتواند بماند و باید زودتر برگردد. من هم اصرار کردم که همراه ایشان بروم. حمیدرضا خندید و گفت: هر دفعه که من دوست داشتم شما را با خود ببرم، نمیآمدی، اما این دفعه اوضاع کمی فرق کرده.گفت: انشاءالله دفعه بعد که آمدم شما را هم با خودم میبرم.
دلتنگیهای مادر
حمیدرضا رفت، اما دل توی دلم نبود. چند روز بعد از رفتنش، روز جمعه بود که به من زنگ زد و با هم صحبت کردیم. گفتم میروم نماز جمعه حمیدرضا گفت: کار خوبی میکنی، چون نماز جمعه این هفته بسیار حساس و سرنوشتساز است.بعد گفت: مادر، یک درخواست دارم؛ دعا کن که من هم شهید بشوم. تعجب کردم، چون حمیدرضا تا حالا اینطور با من صحبت نکرده بود. من هم گفتم: نه حمیدرضا، قول دادی که بعد از ماه محرم بیایی تا دامادت کنم. پشت تلفن خندید و دوباره گفت: مادر، دعا کن. دعای مادر زودتر به اجابت میرسد. من چیزی نگفتم و سکوت کردم. گفت که یکی از همکارانش به نام آقای نجفی که پسر بسیار خوبی بود، شهید شده است.بعد از خاطره خودش با شهید نجفی، گفت که یک هفته قبل از آن خواب دیده بود که دوستش شهید میشود و این خواب را برای شهید نجفی تعریف کرده بود و شهید هم گفته بود که شهادت لیاقت میخواهد، انشاءالله نصیب من هم بشود. مادر با لبخندی به لب گفت: حمیدرضا با لحن ترکی به آقای نجفی گفته بود که اگر شهید بشی، نامردی اگه شهادت من رو هم از خدا نخوای و بعد خندید. از او پرسیدم تهران چه خبر است؟ گفت: هیچ خبری، فعلاً همهچیز آرومه و نگران من نباش.من گفتم که نگران رهبر هستم و حمیدرضا گفت: نگران نباش، امام زمان (عج) پشت رهبر و نظام است و ما پیروز این میدان هستیم.
در مورد خصوصیات اخلاقی شهید میپرسم که مادر میگوید: حمیدرضا مردمی بود و بسیاری از پروندهها را بدون گرفتن دستمزد حل میکرد. من همیشه میگفتم تو خسته نمیشوی این همه با تلفن صحبت میکنی؟ حمیدرضا میگفت: مادر، وقتی مشکل یک نفر حل میشود، خیالم راحتتر است.در کارهای خیر پیشقدم بود و ما بعد از شهادتش فهمیدیم با کمیته امداد هماهنگ کرده بود تا وکالت پرونده مددجویانی را که نمیتوانند وکیل بگیرند، رایگان و داوطلبانه بر عهده بگیرد. یا وقتی که از سر کار به خانه برمیگشت، وقتی میدید من تنها هستم، با وجود خستگی زیاد، من را سوار ماشین میکرد و بیرون میبرد.
از مادر در مورد اینکه چه کسی خبر شهادت را به شما داد، پرسیدم و مادر گفت: حمیدرضا عاشق شهادت بود و همیشه این شعر مقام معظم رهبری را زمزمه میکرد: «ما مدعیان صف اول بودیم / از آخر مجلس شهدا را چیدند» و همیشه با حسرت میگفت: یعنی شهادت نیز نصیب من میشود؟ و بعد دعا میکرد و میگفت: "انشاءالله خدا شهادت را قسمتم کند.”
اول پسر بزرگم فهمیده بود حمیدرضا شهید شده، زنگ زده بود و به برادر و خواهرهایش گفته بود، اما بچهها چیزی بروز نمیدادند و میگفتند فقط ساختمان محل کارش را با موشک زدند. امیدوار بودم که سالم و یا حداقل زخمی شده باشد. خیلی نگران بودم. حمیدرضا بچه ای نبود که چند روز ازش بیخبر باشم. شب ساعت ۱۲ فهمیدم که حمیدرضا شهید شده، وقتی هم فهمیدم گفتم: “شهادتت مبارک مادر جان، خودت این راه را انتخاب کرده بودی و به آرزویت رسیدی.”
رابطه خواهر و برادری
مادر میگوید: حمیدرضا رابطه بسیار خوبی با خواهر و برادرهای خود داشت و میتوانم به جرات بگویم، با وجود اینکه بچه آخر خانواده بود و سنش از همه کمتر، اما چنان پختگی داشت که به عنوان الگو برای فرزندانم بود و در تمام کارها با او مشورت میکردند.
مادر گفت: در زمان تشییع، در جمع گریه نکردم تا دشمنان شاد نشوند، اما در خلوت و زمانی که تنها میشوم، با عکس حمیدرضا صحبت و گریه میکنم و میگویم قرار بود تا دامادت کنم.
دلتنگی در این خانه تمامشدنی نیست؛ نه با زمان، نه با تسلیتها و نه با بغضهای فروخورده. خاطرات این قهرمان در این خانه جاودانه خواهد ماند. شهادت سردار دکتر حیدری و شهدای دیگر، روایتی سندی بر مظلومیت جوانانی است که جان خود را برای آیندهای بهتر ایران اسلامی فدا کردند.
فاطمه عسگری