«چهار داغ»
خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ ماه بانو روایت بانوان شاخص آذربایجان شرقی و کاری از دفتر خبرگزاری بسیج استان است که تلاش می شود هر ماه در قالب این روایت به معرفی زنان شاخص بپردازیم.
سال 1320 در دیزج تبریز به دنیا آمدم، سومین فرزند و نازپرورده خانواده بودم، دست به سیاه و سفید نمی زدم. ولی به اقتضای شرایط آن زمان نتوانستم درس بخوانم .
پس از طی دوران کودکی و در سال های اول نوجوانی با همسرم آقای حمزه علی ابراهیمی که پسر همسایه مان بود و در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود ازدواج کردم. حمزه علی از همان نوجوانی که مسئولیت خانواده اش را به خاطر فوت والدین عهده دار بوده مردی با غیرت و کاری بود.
وقتی که ۱۸ ساله بودم ابراهیم اولین فرزندم سوم فروردین 1338 به دنیا آمد با به دنیا آمدن فرزندم زندگی مان شیرین تر شد.
تا اینکه سال 1342 که دومین فرزندمان به دنیا آمد همزمان با تبعید امام خمینی(ره) بود، حمزه علی همراه با مردم در مسجد قزلی تحصن می کند و پس از آن با سنگ مأموری را که به طرف مردم شلیک می کرده است می زند و برای اینکه دست ماموران نیفتد توسط دوستان از صحنه می گریزد.
زندگی ما با این شور انقلابی هر روز شاهد تلاطم و نگرانی بود و هرچه می گذشت این نگرانی و جنب و جوش انقلابی بیشتر می شد آن هم در شرایطی که با تولد دیگر فرزندانمان خانواده ای ۹ نفره شده بودیم و زندگی و بچه ها بیشتر به حمزه علی نیاز داشت.
29بهمن روز قیام مردم تبریز هم غسل شهادت کرد و رفت و همراه مردم برابر ماموران طاغوت ایستاد و پس از گذشت ساعت ها به خانه نیامد و خبری نشد تا اینکه پس از سه روز یکی از همسایگان که در بیمارستان امام خمینی(ره) پهلوی سابق کار می کرد خبر آورد که حمزه علی چهار گلوله خورده و آنجا بستری است ولی ماموران به شدت مراقبش هستند.
به بیمارستان رفتیم ولی ماموران اجازه ملاقات ندادند و دخترم رقیه که کوچک بود بی تابی می کرد یکی از مأموران مخفیانه گفت ببرید از پنجره بالای اتاق نگاه کند ولی نباید صحبت کنید.
پس از مرخص شدن هم به زندان منتقل کردند و بعد از مدتی با وساطت یکی از آشناها با ۱۰ هزار تومان پول و یک حلب پنیر توانستیم حمزه علی را آزاد کنیم.
خلاصه انقلاب پیروز شد گفتیم راحت می شویم و تازه دور هم شاد و خرم جمع شده و به آرامش رسیده بودیم که جنگ شروع شد.
حمزه علی با شنیدن اینکه عراق حمله کرده راهی جبهه شد و پس از آن هم پسرم ابراهیم که عضو کمیته هم شده بود به جبهه رفت و 23 اردیبهشت 1360 در تپه های الله اکبر سوسنگرد کنار پدرش به شهادت رسید.
حمزه علی پیکر ابراهیم را فرستاده بود ولی خودش نیامده بود و بعد مدتی هم خودش 22 فروردین 1362 در فکه به شهادت رسید.
با شهادت ابراهیم و حمزه علی با وجودی که خانواده داغدار بود رضا پسر دیگرم هم عزم جبهه کرد هرچند هنوز کوچک بود ولی با اصرار رفت و عاقبت هم 14 اردیبهشت 1367 در شلمچه به شهادت رسید. حین شهادت رضا، پسر دیگرم هم در تبریز سکته و فوت کرد.
پس از آن پسران دیگرم را هم که می خواستم برای دفاع بفرستم بنیاد شهید نگذاشت و گفتند چهار داغ برای یک خانواده کافی است.
سال ها از آن روز می گذرد، اکنون من هستم و پیری، خاطرات تلخ و شیرین و داغ چهار عزیزی که هر روز از جلوی چشمم مدام رد می شود.
*خانم فاطمه سلطان باقرزاده نشان ملی ایثار را سال 87 دریافت کرده بود که 20 اردیبهشت ماه 1400 نیز پس از سال ها تحمل فراق همسر و فرزندانش به آن ها پیوست.
این مصاحبه چند سال پیش از فوت فاطمه سلطان باقرزاده انجام شده است.