۰۴ / ارديبهشت / ۱۴۰۴ - 24 April 2025
18:00
کد خبر : 9399283
۱۱:۰۶

۱۴۰۰/۰۹/۲۱
یادداشت/سید مرتضی رضوی پور

چقدر زود دیر میشود...!

در میان بهبهه زمان آنگاه که دیگر جایی برای خوبان نیست وارد میشوم و به فکر فرو میروم که عجب زمانه ایست. زمانیکه خیانت‌ها اوج میگیرد و مهربانی‌ها سقوط میکنند، چقدر زود دیر می‌شود...!

به گزارش خبرگزاری بسیج از قم،متن یادداشت سید مرتضی رضوی پور بدین شرح است:

در میان بهبهه زمان آنگاه که دیگر جایی برای خوبان نیست وارد میشوم و به فکر فرو میروم که عجب زمانه ایست. زمانیکه خیانت‌ها اوج میگیرد و مهربانی‌ها سقوط میکنند، چقدر زود دیر می‌شود...!

چقدر زود دیر می‌شود هنگامی که کنار هم هستیم و هر کدام در آسمان افکار خود پرواز می‌کنیم، آری چه زود دیر می‌شود وقتی بیان احساساتمان آن قدر سخت خواهد شد که دیگر جای جبران نیست. چرا حرف‌هایی که در سینه باقی ماند مانند برگ درختی نخشکید و سقوطش را جایی نبود برای پرواز دوباره؟ چرا دلی که شکست دیگر ترمیم نشد؟ و چرا اشکی که روانه شد دیگر جای خود را به لبخند نداد؟

تا کنار هم هستیم، هستیم و نمیفهمیم که تمامی هستیمان جاودانه نیست و آنقدر از او دور خواهیم شد، که دیگر، راهی به آشیانه نیست. آشیانه‌ای که به او تعصب داریم، اما غافل از آنکه، از صاحبِ خانه، تمرد داریم. میگذریم از کنار یکدیگر به گونه‌ای که درک نخواهیم کرد، او بود برای ما، ولی ما نبودیم برای او. سخت است وقتی که نخواهی قبولش کنی درست زمانی که تمام وجودت قبولش دارد؛ که گفته جنگ میان دل و عقل بد بوده؟ که اگر بود، میرسیدیم، به آنکه حق بوده.

تا میتوانیم بگوییم به هم، نگزاریم که بماند کلامی براین دل آزرده، که دیرمیفهمیم عمر وی طول به درازا ندارد. آنقدر زخمی عشقش شده بودیم که نمیدانستیم دگر اینجا نبود، جسمش چرا، ولی روحش، در پی دیگر بود. چقدر زود دیر میشود، هنگامی که ندانسته هم خود و هم او را به نابودی کشانیم، زود، دیر میشود اما، سر صبر بمانیم. دانی لحظه رفتن او حالم چگونه بود؟ این حال، مگر راه به توصیف دارد؟

زود میگذرد عمری که دیر خواندیمش، حواست به دلش بود؟ یا که راندیدش؟
تاسف برای چه، با خودت یکی باش، هنگامی که رفت دیگر مکانی برای بازگشت نیست. قدرش را بدان، قبل آن که قلبش تمام شود از دوری. میرسی به حرفم روزی که دیر شده، آنقدر دیر که باید از پشت قاب عکسی هم کلامش شوی.

تا دیر نشده برگرد، ببین حال مرا، تقصیر خودم بود، که نفهمیدم تو را. در کنار هم هستیم و نمیدانیم که اگر قدری بمانیم، میگردیم همه‌ی دنیا را. دلی که شکست، اشکی که ریخت، روانی که بهم زد، همه رابخشیدم، اما نبودت را چرا؟ سالهاست در همان روزی که رفتی ماندم، تو خودت رفتی و، دیدی جا گذاشتی مرا؟
که گفته نخوانش هنگامی که نخواست؟ تو که میدانی بودنش به بودنت بسته است، مگر میشود مانع نفس کشیدن خود شوی؟ این همه گفتم بدان و بمان پیشش ولی، تو میگذری از همه حرفایم به سادگی، پشیمانیت دیگر چه فایده؟

زود دیر میشود، اما گذراست، گذر عمر که بگذشت، دیگر مجالی نیست...

انتهای پیام/سید مرتضی رضوی پور


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید