به گزارش خبرگزاری بسیج از خراسان رضوی، پدر «سردار شهید جعفر خانلری» مرحوم «حاج غلامحسین خانلری» خادمی از تبار پیرغلامان سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، رئیس مجمع خیرین سلامت تربتجام، خیر، معتمد، فعال اجتماعی و... پس از سالها صبر، بردباری، استقامت و پایداری درراه ترویج فرهنگ غنی جهاد و شهادت و ۱۳ سال انتظار معلم و فرمانده پایگاه شهید باهنر و جانشین گردان نصرالله لشکر ۵ نصر ندای حق را لبیک گفت و همزمان با ایام فاطمیه و دهه بصیرت در جوار مزار فرزند شهیدش قطعه خانواده معزز شهدا آرام گرفت.
پیکرآن مرحوم با حضور مسئولان محلی بر دوش مردم بصیر و ولایتمدار تربتجام از محل منزل آن مرحوم بهسوی آرامگاه ابدیش بهشت نبی تشییع و به خاک سپرده شد.
گفتنی است: مسئولاناجرایی، نظامی، امامان جمعه و جماعات، بنیاد شهید و امور ایثارگران، دانشکده علوم پزشکی، شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی، دفتر حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، هیئت رزمندگان اسلام، شورای هیئتهای مذهبی، مجمع خیرین سلامت، قرارگاه فرهنگی جهادی شهید علیاکبر دهقان (متشکل از تمام کارگروههای فرهنگی جهادی)، تشکلهای مختلف مردمی و... در پیامهای جداگانه این مصیبت را به خاندان مکرم آن عزیز سفرکرده تسلیت گفتند.
بخشی از زندگینامه شهید:
نام خانوادگی: خانلری
نام پدر: غلامحسین
تاریخ تولد: ۱۳۴۵-۰۳-۱۰
محل تولد: تربتجام
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵-۱۱-۰۴
«جعفر» کودکی را در مِهر لبخند و زلالی معرفت و سفرهی نان حلال و عرق کار بالید. ابجدخوان مکتب پدربزرگ شده بود. وقتی بر نیمکتهای یاران باصفای دبستانی نشست از همهی همسالان زودتر میتوانست مشق شوق را بنویسد. نوجوانی را از مدرسه تا کوچههای بیداری و اعلامیه دوید و با بچههای انقلاب و مسجد و بسیج و هیئت مذهبی یک دوره شرف و عزّت را مرور کرد.
شاگرد اوّل محبت و دوستی و زلالی شد. کفشهایش پشت در جلساتِ صفای روح و زمزمهی توسّل و دعا و قرآن جامانده بود که پوتینهای جوانمردی را به پا کرد و بند بلند آنها را با جنگ محکم گره زد ـ. و دیگر باز نشد! ـ. کولهبار شرف را برداشت تا خروسخوان مردی را پشت خاکریزهای عزّت و دلاوری باشد. بارها رفت و شبنم صبح بر پیشانی غیرتش میدرخشید. دیگر نورانیّت راه امام و شهدا در دل زلال او نشسته بود، بندهی مخلص و بیریای خدا بود و جوانِ سربهزیر و باحیا و صاحبکمال فامیل.
اگرچه در اینسوی جبهه درس را به دورهی تربیتمعلم پیوند زد، امّا از همان روزی که آمد تا «معلم» باشد و مرد گچ و تخته، تاب نیاورد. همه میدانستند که او نمیتواند تاب بیاورد. شاید «اُم البنین» که ترمهی شوقِ دامادی او را بیخبر در دل میبافت، او هم میدانست ـ. آخر او مادر بود، گاه دلش میلرزید ـ. «غلامحسین» عید شصتوپنج را بی «جعفر» بر سفره نشست.
شلمچه مرد حماسه و دلیری را مهمان خود داشت. «جعفر» بود و یک خطِ سرخِ آتش، «جعفر» بود و گلهای سرخ غیرت، «جعفر» بود و ترکش! و … «جعفر» در میان گلهای بهاری ۱۷ فروردین شصتوپنج در غبار شرجی شلمچه گم شد. سیزده سال «غلامحسین» بغض بر گلو گرهزده بود، سیزده سال «امالبنین» چشم بر قاب دری داشت که «جعفر» ازآنجا پاشنهی مردی کشیده بود، ۱۳ سال شلمچه دردانهی غیرت و حماسه را پس نمیداد. روزی که «آن مرد با پلاک آمد»، «غلامحسین» لبخند جوانی و مردی و مهربانی را بر لبان ترکخوردهی او دید! ـ. به زلالی آب و آینه قسم که او آنوقت به کسی نگفت، کسی چیزی نمیدانست! ـ. «جعفر» سبکبال بر دوشهای اهالی غیرت به گوشهی قلب جام رفت. پدر تازه فهمید که او پزشکی هم قبولشده بود!
روحش شاد که بودنش مردی بود و رفتنش نیز مردی وزیرت