انگشتانش گزگز میکرد. هر چند رج که میبافت، بافتنی را زمین میگذاشت و انگشتانش را مالش میداد و دوباره شروع میکرد به بافتن. یکی نیست به او بگوید، چه عجلهای داری، خب روزی چند رج بباف. بعد چندین سال میل بافتنی دستش گرفته بود. دلش نمیآمد بافتنی را کنار بگذارد. این دو میل و گُوله کاموا او را به چهل سال قبل برده بود. همان زمانیکه ایران درگیر جنگ ناجوانمردانهای با صدام تکریتی و حزب بعث بود. آن زمان با خانمهای همسایه دور هم جمع میشدند. روزها به مسجد محل میرفتند تا در بستهبندی مواد غذایی و خشکبار برای ارسال به جبهه کمک کنند. در حین کار ذکر صلوات و دعا داشتند و شبها در نور ضعیف لامپ، شال و کلاه میبافتند. حالا بعد چهل و اندی سال، دوباره میل بافتنی دستش گرفتهبود. ولی حالا با آن زمان خیلی فرق میکند. در کمال امنیت و آرامش زیر لامپ پرنور، بدون ترس و دلهره، مشغول بافتن است و در دلش برای رزمندهای که قرار است این کلاه را سر کند، دعا میکند. «برادر لبنانیم! با قدرت بجنگ. ما خواهران ایرانیتان بیادت هستیم و تو را چون رزمندگان دفاع مقدس، فرزند و برادر خودمان میدانیم. برای پیروزی و سلامتی همهی شما دعا میکنیم. اگر به سالار شهیدان پیوستی، شهادتت مبارک.»
انتهای خاطره نگاشت/