بوی شهادت می آید، دیگر نمی بینمت !
به گزارش خبرگزاری بسیج از یاسوج، یزدان عدالت نسب به مناسبت هفته دفاع مقدس و به یاد حضور خود در دوران هشت سال دفاع مقدس، خاطره ای از دیدار با یک شهید را روایت می کند.
در یک هوای گرم وسوزان سر یک ظهر تابستان در یکی از مناطق جنگی جنوب وقتی شنیدم گردان امام حسین (ع) پشت خط مستقر شده است و دونفر از بستگانم در آن یگان رزمی قرار داشت راهی اردوگاه گردان شدم .
چادرهای پرشماری برافراشته بود و شرایط آن مکان که بوی رزم وحماسه می داد و تعداد پرشماری از نیروهای بسیجی، کادر و سبزپوشان راست قامت در آن محل استقرار داشتند.
وقتی سراغ دفتر فرماندهی را گرفتم کمی مانده به چادر محل مورد نظر تانکر آبی و فضایی برای شستشوی ظروف غذا قرار داشت که در مسیر عبور ناگهان با شهید زنده یاد عطاءالله مرتضی پور برخورد کردم. از فاصله ای نه چندان دور، شمشاد وجودش کنار شیر آب نگاهم را خیر کرد، وقتی به نزدیکش آمدم با اسم مستعارش در آبادی،صدایش کردم، آهای دلاور کاملا!
برق شادی و شگفتی از سرش پرید و ازاحساس خوشحالی باغی از لبخند برلب معصومش شکوفا شد ! در دل غربت، درعرصه رزم ، در عمق احساس تنهایی یک جوان عاطفی روستایی ، وقتی صدای آشنایی گوشش را بنوازد، چه حالی پیدا می کند! وقتی صدایش کرده بودم درخیالش با خود گفته بود در این محل رزمی دور این کیه که مرا اینگونه با اسم مستعارم صدا کرده است.
نزدیکش آمدم نوجوانی کم سن وسال بودم، کلاهم را برداشتم گفتم ،سلام برادر! اشک شوق از چشمش جاری شد و با آن همه مهربانی زایدالوصف به دنای پر مهر وجودش کشاندم وگفت: خورزوی عزیزم تو کجا واینجا ! و چقدر خوشحال شد بعداز کمی احوالپرسی ومزاح رفتیم در چادر محل استراحتش، وقتی سراغ پاسدار سرافراز خواهرزاده از جان عزیزترم ، آسید عبدالحمید سردار طاهری از فرماندهان گردان امام حسین( ع) آن یل گمنام عرصه های نبرد وجهاد که چند بار در عملیات های مهم مجروح شد و پایش جا ماند اما از مجاهدت جا نماند، را از او گرفتم، گفت:فکرکنم ماموریت رفته جایی و چند روزه که ازش بی خبرم واما بزودی برای انجام عملیات می آید. چند ساعتی کنارش بودم و با اصرار دوستانش چون صدای خوشی داشت چند بیتی شعر محلی ویار یاری جگرسوز خواند و از گونه پر معصومیت برخی از دوستانش باران اشک سیل آسار جاری شد .
دم غروب متاثر از صحبت هایش، صحبت هایی حزن انگیز از جنس دلتنگی یک سرباز وظیفه برای دوری طولانی از مادر، پدر وخانواده، دلتنگی یک انسان عاطفی روستایی برای حال و هوای آبادی،برای جمع صمیمی خانواده، دورهمی های شبانه روستا، دلتنگی برای شنیدن یک باردیگر پیچیدن صدای نی چوپان در دل طبیعت زیبای دامنه خامی ، بوی بنگروهای دره تلخاب، شوق تماشای تک درختان بلوط درک و رنه و بهار دلفریب زادگاهش روستای آبدهگاه و دلتنگی برای شنیدن صدای پر از مهربانی نازنین مادر و دست برشانه او گذاشتن وچه گفته ها و آرزوهای شنیدنی و جانسوز این شهید والامقام که هنوز در ذهنم وخیالم نجوا می شود.
خداحافظ
پس از دمی دیدار شوق انگیز چه تلخ وحزن انگیز بود خدا حافظی، وقتی تمام رفتار ،گفتار و کردارش از پرواز(شهادتش) خبر می داد و درنهایت گفت فامیل عزیزم،خیلی مهربانی کردی و اینجا آمدی و بدان! دیگر دیداری تکرار نخواهد شد واین سفر، سفر آخرم خداهد بود. بار دیگر چشمم به آبدهگاه و کوه خامی نخواهد افتاد.
دراین مجال چه حس غمباری داشت،آن هم برای جوانی بدون هیچ تجربه و معرفتی از جنس شکبیایی و درک ایثار که شهادت زیباست ….
بی آنکه چیزی بیان کنم و به روی خودم احساسی از ناراحتی بیاورم ، گفتم خدا کریم است ، اما از عمق وجودم شکستم و گریستم و با چشمان اشکبارم سریع از او جدا شدم. آن دیدار شهریور ماه صورت گرفت واز آن زمان چندی نگذشته بود که در مدرسه بودیم که خبر شهادتش را آوردند در حالی که ازقبل برای خانواده ودوستان تعریف کرده بودم که از ماهها قبل این جوان از موسم شهادتش به من و رفقایش خبرداده بود.
چه نازنین جوانان سرو قامت وپاک سیرت ومظلوم هر کدام با دنیایی آرزو وامید دردفاع مقدس رخت شهادت پوشیدند و اینک فراموشی آن همه رشادت و ایثار جفای نابخشودنی است، بویژه برای آنهایی که می توانند خدمت کنند اما فرصت خدمت را فرصت تصاحب غنایم و غنیمت می پندارند.
اینک درهفته دفاع مقدس چه زیباست درک شهداء وارج نهادن مجاهدت شهداء،اسراء، جانبازان ، رزمندگان و مظلومیت خانواده معظم شهداء و ایثارگران…
یاد شهداو بویژه شهید عطاءالله مرتضی پور، مجاهدی از روستای آبدهگاه از توابع شهرستان باشت گرامی باد.