خبرهای داغ:

مصائب مرضیه، حکایت بانویی که ۷ نفر از خانواده اش شهید شدند

مرضیه برزن دکتری تاریخ دارد و استاد دانشگاه‌های آزاد اسلامی و جندی شاپور دزفول و حوزه‌های علمیه الزهرا و ام ابیها است؛ چهار خواهر و سه برادر داشته و هفت نفر از اعضای خانواده‌اش را در جنگ تحمیلی از دست داده است.
کد خبر: ۹۵۴۳۵۶۰
|
۰۷ مهر ۱۴۰۲ - ۱۳:۵۷

سه نفر از دیگر اعضای خانواده‌اش شامل مادر و ۲ خواهر زاده‌اش لیلا و امین سعادتی نسب نیز در دوران دفاع مقدس جانباز شده‌اند.

 

مرضیه مصائب فراوانی متحمل شده که ما را بر آن داشت تا در هفته دفاع مقدس پیگیر داستان زندگی او شویم و خاطراتی از نحوه شهادت و مجروح شدن اعضای خانواده مرضیه به رشته تحریر درآوریم.

 

۳۵ سال است که با جان و دل از مادر کهنسال خود پرستاری می‌کند؛ به خاطر همین پرستاری هم انجام مصاحبه با این بانوی دزفولی چند بار به تعویق افتاد.

بالاخره زمان مصاحبه فرا می‌رسد و خاطرات و اتفاقاتی تلخ توسط بانو مرضیه برزن مرور می‌شوند؛ از خانواده بسیار مذهبی و دوستدار انقلابی خود می‌گوید.

 

حاج پولاد برزن پدر مرضیه در دوران دفاع مقدس، مغازه‌ خواربارفروشی در نزدیک پل قدیم دزفول داشته و همراه با همسر خود از هیچ تلاشی برای تربیت فرزندانی متعهد و دینی دریغ نکردند و فرزندان را از بچگی به نماز اول وقت و انجام مستحبات تشویق می‌کردند.

 

منور فلالی پور مادر مرضیه از بیستم دی ماه ۱۳۶۵ تاکنون به دلیل جراحت جنگی از مشکلات استخوانی و عضلانی رنج می‌برد و مرضیه از آن زمان تاکنون پرستاری مادر را برعهده گرفته و به دلیل همین پرستاری هرگز ازدواج نکرده است.

 

اصابت موشک به منزل

 

مرضیه می‌گوید: مادر در جریان اصابت موشک به منزل تا گردن زیر آوار مانده بود و به رغم برخورد چند ترکش به صورت و زیرچشم، به طور معجزه آسایی زنده ماند.

 

شهیده فاطمه خواهر مرضیه نیز از ۱۱ سالگی ازدواج کرده بود و در زمان جنگ ۳۸ سال سن داشت؛ این شهیده با وجود داشتن هشت فرزند، کارهای خدماتی زیادی نظیر بافتن شال و کلاه و تولید کمپوت برای رزمندگان انجام می‌داد که در نهایت در موشک باران ۲۰ دی همراه با چهار فرزندش محمد، مریم، نادیا و نجمه(شیرخواره) سعادتی نسب در حالیکه که فرزند شیرخواره‌اش را در آغوش داشت به فیض شهادت نائل آمد.

 

طاهره دیگر خواهر مرضیه نیز سه فرزند ۱۰ ماهه، چهار ساله و ۱۱ ساله داشت و شوهرش حسن ولی زاده که در اداره کشاورزی شاغل بود، هنگام کمک به مردم در جریان موشک باران شهید شد و طاهره به تنهایی فرزندان را بزرگ کرد.

 

مرضیه می‌گوید در مجموع در موشک باران بیستم دی ماه همزمان سه خانواده، عزیزانشان را از دست دادند و عزادار شدند؛ وضعیت پیکر شهیده فاطمه برزن به گونه‌ای بود که امکان کفن جسد وجود نداشت و با لباس خودش خاکسپاری شد.

این خانواده دزفولی در طول جنگ تحمیلی خسارت‌های جانی، مالی و روحی فراوانی تحمل کردند ولی عشق به انقلاب، جمهوری اسلامی و اطاعت از رهبری باعث شد صبر پیشه کنند.

 

مرضیه می‌گوید وقتی قطعنامه پایان جنگ خوانده شد ناراحت شدیم چرا که دوست داشتیم حکومت بعثی عراق را سرجایش بنشانیم و خسارت‌های جنگ را از دشمن بگیریم ولی وقتی امام(ره) فرمود این قطعنامه را همچون جام زهر نوشیدم همه خانواده مطیع ایشان بودیم و قطعنامه را پذیرفتیم.

 

بازگشت به عقب؛ خواب‌های پریشان مرضیه

 

مرضیه همراه با محسن یکی از برادرانش دانشجوی دانشگاه شهید چمران اهواز بودند؛ در فصل امتحانات پایان ترم با دوست هم محله‌ای خود پروین نجف جولا مشغول درس خواندن بود که برای دقایقی خواب به چشمش آمد.

چشمانش گرم خواب شده بود که مادر و خواهرش را در منزل پدربزرگ در خواب دید که هر ۲ به رحمت خدا رفته‌اند؛ خواهرش فریاد می‌زد و لباس‌هایش مانند برگ درختان می‌ریخت و مادر او را دلداری می‌داد.

آن شب این خواب سه بار برای این بانوی دزفولی تکرار شد؛ بعد از آن نیز خواب دید دندان‌های ردیف بالایش فروریخته و مانند الماس می‌درخشند، دوباره در خواب خواهر شهیدش را خوشحال و قدم زنان در خرابه‌های خانه دید.

 

صبح که این بانوی دزفولی از خواب بیدار شد پس از شرکت در جلسه امتحان به مخابرات رفت ولی هرچه با خانه تماس گرفت کسی جواب نداد؛ نه مادر و نه خواهر هیچکدام جواب ندادند.

 

دوست مرضیه نیز همان شب خواب دیده بود که ظرف خرمایی به او تعارف می‌کند؛ خواب‌های پریشان و پاسخ ندادن تماس‌ها، مرضیه را مجاب به رها کردن درس و دانشگاه و بازگشت به دزفول می‌کند.

 

مرضیه در شوک/ اخبار شهادت

 

بانوی دزفولی خودش را برای شهادت عزیزانش آماده می‌کند؛ خوابها ذهنش را درگیر و حادثه‌ای تلخ را پیشگویی کرده بودند.

شب هنگام به دزفول می‌رسد و به خانه طاهره در شهرک شهید زراعی می‌رود؛ خواهرش را در کنار زنان همسایه‌ می‌بیند، هراسان می‌پرسد خواهر کسی هم شهید شده؟ پاسخ می‌دهد به شرطی می‌گویم که جلوی بچه‌ها گریه نکنی، بپرس چه کسی شهید نشده است!

دنیا روی سر مرضیه خراب می‌شود و با بغضی در گلو می‌پرسد چه کسی شهید نشده؟ که خواهرش می‌گوید از خانواده خودمان و خواهرم فقط لیلا و امین ۲ بچه سه و هفت ساله باقی مانده‌اند که البته نمی‌دانیم کجا هستند؛ فقط یک نفر دیده که آنها را زخمی سوار ماشین کرده و برده‌اند ولی مشخص نیست به کدام بیمارستان.

مرضیه از شب قبل با خواب‌های پریشانی که دیده بود و همچنین لحن تحکم آمیز طاهره که گفت جلوی بچه‌ها گریه نکنی بر ناراحتی‌اش چیره شد.

گویا خدا صبر بزرگی به خانواده شهدا می‌دهد؛ این صبر در خواهر و دیگر اعضای خانواده مرضیه و دیگر خانواده شهدا مشهود است.

 

فاطمه خواهر و فرزند شیرخواره‌اش نجمه سعادتی نسب، پسر ۶ ساله‌اش محمد سعادتی نسب و ۲ دختر دبیرستانی‌اش مریم و نادیا سعادتی نسب نیز که دخترانی محجبه و دوستدار علم و دانش بودند نیز به شهادت رسیده بودند.

 

مرضیه در جستجوی پیکر مادر

 

فردای آن روز، این بانوی دزفولی به بهشت علی و قبرستان خانوادگی‌شان می‌رود؛ آنجا متوجه می‌شود خبری از قبر مادر و برادرش علیرضا نیست، برای پیگیری وضعیت مادر و برادر راهی بیمارستان صحرایی شمس آباد، بیمارستان یازهرا و سردخانه شهیدآباد دزفول می‌شود؛ پدر می‌گوید مادرت پودر شده و خبری از او نداریم.

آن زمان احساس خانواده شهیدان گمنام را با گوشت و پوست لمس می‌کند که در فراق عزیزانشان می‌سوختند و یک خبر یا نشانی از آنها می‌خواستند تا قلب و روحشان در جستجوی عزیزشان نباشد.

باز هم در جستجوی مادر متوجه می‌شود موشک اول به خانه اصابت کرده و مادر و اعضای خانواده به صورت سطحی مجروح شده‌اند؛ ۲۰ دقیقه بعد موشک دوم در ورودی خانه فاطمه فرود می‌آید.

وقتی حسن شوهر طاهره که در شهرک زراعی مشغول کار است از موشک باران باخبر می‌شود از مادر و خواهر همسرش می‌خواهد همراهش به شهرک زراعی بروند تا از موشک‌های صدام در امان بمانند.

 

شوخی نبود؛ صدام ملعون اعلام کرده بود در صورتی که ایران دوباره حمله کند، دزفول را با موشک‌هایش مانند سینی با خاک یکسان می‌کند.

سه روز جستجو برای مادر بی‌نتیجه ماند؛ این در حالی است که فرزند سه ساله خواهر نیز از ترس موشک، قدرت تکلم خود را از دست داده بود.

بعد از سه روز زبان گشود و فقط می‌گفت دایه زیر آجرها خوابیده؛ این تنها حرفی بود که از کودک سه ساله شنیده می‌شد.

 

بانو فلالی پور را پیدا کردند؛ خودش و خواهرش را یک رهگذر سوار ماشین کرده اما چون مسیرشان اندیمشک بوده آنها را سر راه در بیمارستان پادگان تحویل داده بود.

 

ماجرا از این قرار بود که مادر و ۲ فرزند سه و هشت ساله خواهر مرضیه مقابل خانه منتظر بوده‌اند که موشک، این خانه را با اعضای آن از جمله شوهر خواهر زیر آوار می‌برد و همه بدن مادر به جز سر زیرآوار می‌ماند که همین موضوع باعث زنده ماندنش می‌شود.

 

ماجرای مجروحیت مادر

 

مادر پس از بهتر شدن وضعیتش زبان گشود و گفت بعد از اذان ظهر در زیرزمین خانه دخترم سفره پهن کرده بودیم تا آشی که همه دوست داشتند را میل کنیم؛ زنگ خانه به صدا درآمد، دامادم بود از ما خواست لباس بپوشیم و به شهرک زراعی شمس آباد برویم.

 

در این حین موشک به خانه اصابت کرد و دیگر هیچ نفهمیدیم؛ وقتی به هوش آمدیم متوجه شدیم در وانت بار افتاده‌ایم و اعضای خانواده و فرزندان غرق در خون هستند.

مرضیه می‌گوید: مادر یک بار دیگر در بیمارستان افشار به هوش می‌آید؛ ۲ پایش شکسته شده و مهره‌های کمرش بیرون زده بودند علاوه بر این دنده‌هایش نیز از ۲ طرف شکسته و خمیده شده بودند ولی مجالی برای فکر کردن به دردهای خود نداشت و نگران بچه‌ها بود؛ مدام می‌پرسید بچه‌ها کجان و باز از هوش می‌رفت.

وقتی به حوالی بیمارستان افشار موشک اصابت می‌کرد، بیماران به بیمارستان موقت صحرایی شمس آباد منتقل می‌شدند ولی چون تعداد مجروحان جنگی زیاد بود، مادر مرضیه فراموش شده بود و در سرمای دی‌ماه با وجود شکسته شدن استخوان‌ها و اصابت ترکش به صورتش در اتاقی تاریک زیر تخت پلاستیکی بدون زیرانداز و روانداز رها شده بود.

 

قادر به تکان خوردن نبود و در سرمای زمستان یک شبانه روز را با درد و ناله سپری کرد؛ نزدیک غروب هنگام انتقال بیماران به بیمارستان، یکی از نیروهای کادر بیمارستان که برای برداشتن برخی تجهیزات وارد اتاق شده بود، صدای ناله مادر را می‌شنود و او را به بیمارستان یازهرا منتقل می‌کند.

 

متاسفانه پزشک بخش بیمارستان یازهرا هم حضور نداشته و دوباره مادر در اتاقی روی تخت پلاستیکی رها و پتویی روی او انداخته می‌شود تا روز بعد که پزشک بیاید.

 

بالاخره جنگ بود و مجروحان زیاد؛ از آن سو مرضیه در به در دنبال مادر، از سردخانه تا بیمارستان صحرایی در جستجو است؛ جسد یک زن را می‌بیند که تصور می‌کند مادرش است ولی نزدیک تر که می‌رود متوجه می‌شود اشتباه گرفته.

دلش اندکی آرام می‌گیرد؛ بوی خون همه جا را گرفته، سپس به سمت جنازه‌های درون آمبولانس می‌رود ولی اثری از مادر نیست.

 

با محسن برادرش به بیمارستان یازهرا می‌روند و جویای مادر می‌شوند؛ می‌گویند یک زن در بخش است به سرغش می‌روند، ابتدا او را نمی‌شناسند، وقتی می‌خواهند از اتاق خارج شوند با صدای گریه، مادر را شناسایی می‌کنند.

 

انگار تمام دنیا را به مرضیه داده‌اند؛ اشک شوق از چشمانش سرازیر می‌شود، مادر در این سه روز چقدر پیر و شکسته شده گویی ۴۰ روز در سیاه چال بوده، صدایش نحیف و صورتش ترکش خورده است.

 

اوضاع شهر دزفول به هم ریخته است؛ هنوز موشک باران ادامه دارد و احتمال برخورد موشک با بیمارستان هست، برادر بزرگتر می‌گوید اگر مادر در بیمارستان بماند تلف می‌شود لذا با رضایت خود مادر را با پاهایی در گچ و شکستگی مهره‌های کمر و دنده‌ها به روستا می‌برند.

 

علیرضا برادر مرضیه و رویای شهادت

 

مرضیه در ادامه سخنان خود به ویژگی‌های شخصیتی علیرضا برادر شهیدش می‌پردازد؛ علیرضا انسانی پاک، مخلص و مومن و از کودکی شاگرد مغازه پدر بود و شبها تا قرآن نمی‌خواند، نمی‌خوابید.

 

سوره اصحاب کهف می‌خواند و به فکر فرو می‌رفت درنهایت هم به آرزویش که شهادت بود، رسید البته قبل از شهادتش خواب دید به آسمان رفته و بر نمی‌گردد.

 

مرضیه می‌گوید: علیرضا درس واقعی را در جبهه می‌دانست و از هر فرصتی برای حضور در جبهه استفاده می‌کرد؛ تصمیم داشت پاسدار شود ولی سنش کم بود.

 

هنگام شروع جنگ هنوز دانش آموز بود و دیپلم نگرفته بود؛ بعد که توانست ضمن خدمت در جبهه دیپلمش را به صورت متفرقه قبول شود در دانشگاه تربیت معلم شهید باهنر اصفهان قبول شد همچنین به عضویت سپاه درآمد و بعد از پایان هر ترم تحصیلی در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کرد.

 

علیرضا از بچگی بسیار بااستعداد، درسخوان، کاری و متعهد به اسلام و انقلاب بود و امام را بسیار دوست داشت؛ در لشکر ولی عصر(عج) دزفول خدمت می‌کرد و عضو بسیج حوزه میثم تمار این شهر بود.

 

مدتی ضمن تحصیل در ایران خودرو دزفول نیز مشغول به کار شد از این رو در تیپ ولی عصر در قسمت موتوری مشغول خدمت شد.

مرضیه، خواست علیرضا برای شرکت در عملیات فتح خرمشهر را یادآور شد که پدر به او اجازه نداد ولی علیرضا رضایت نامه را به جای پدر انگشت زد و راهی جبهه شد؛ بعد از آن هم خبر شهادتش را آوردند.

 

وقتی علیرضا شهید می‌شود تصور می‌کنند اهل اصفهان است به همین خاطر مرضیه و خانواده‌اش تا یک هفته از پیکر او بی‌خبر بودند.

مرضیه با توجه به اینکه نام علیرضا در بین مجروحان جنگ اعلام شده بود، برای پیدا کردن خبری از برادر راهی اهواز می‌شود و سری به بیمارستان گلستان می‌زند؛ مجروحان زیادی به این بیمارستان آورده و پزشکان به سرعت در حال جراحی بودند، راهروی بیمارستان پر از جنازه بود و مجروحان زیادی روی برانکارد باقی مانده بودند.

 

درنهایت زمانی که قصد داشتند پیکر علیرضا را به اصفهان به عنوان سرباز شهیدی به نام والی زاده اعزام کنند، مرضیه او را شناسایی می‌کند.

 

یکی از ترکش‌ها به پیشانی علیرضا اصابت کرده و مانند مهری جا خوش کرده بود؛ در نگاه اول کسی او را نمی‌شناخت و مرضیه با نگاهی به بریدگی پیشانی، پیکر بی‌جان برادر را شناسایی می‌کند و او را نیز غریبانه در کنار دیگر عزیزان به خاک می‌سپارند.

 

فاطمه فرزند دیگر خانواده نیز با وجود اصرار همسرش برای رفتن به روستا در منزل می‌ماند و می‌گوید حتی اگر تکه تکه شوم هم رزمندگان را تنها نمی‌گذارم و خانه را ترک نمی‌کنم در نهایت هم در موشک باران شهید می‌شود.

 

اطلاع مادر از شهادت اعضای خانواده بعد از ۹ ماه

 

مادر ۲ سال زمین گیر شد؛ تا ۶ ماه هزیان گفت و حالت جسمی و روحی خوبی نداشت ضمن اینکه تا ۹ ماه از شهادت فرزندان، نوه‌ها و دامادش بی‌اطلاع بود.

 

در این مدت هرچه غیرمستقیم می‌خواستند به مادر بگویند هفت نفر از اعضای خانواده را از دست داده‌اند، موفق نشدند.

 

بعد از ۹ ماه به طور اتفاقی از زبان طاهره که شوهرش را از دست داده بود متوجه شهادت دامادش می‌شود بعد از آن نیز کم کم خبر شهادت سایر عزیزان به مادر داده می‌شود.

مادر بعد از ۲ سال توانست با عصا از بستر بلند شود ولی از آن زمان تا الان مشکل دنده، مهره بیرون جهیده و درد استخوان پا و زانو دارد و معلول نیمه حرکتی است.

اکنون که سنش بالا رفته کاملا زمین گیر شده است؛ مادر حاضر به پذیرفتن پرستار نبود و در تمام این مدت بانو مرضیه برزن که دختر آخرش است پرستاری این مادر درد کشیده را برعهده دارد.

 

مرضیه، این بانوی دزفولی هنوز هم برای جنگ ناخواسته‌ای که ابرقدرت‌های جهان به کمک صدام بر ملت مظلوم و انقلابی وارد کردند، هزینه می‌دهد.

 

قطره‌ای اشک به آرامی از گوشه چشم مرضیه می‌چکد و می‌گوید: پدرم هرگز نپذیرفت برای خانواده مراسم ترحیم برگزار شود؛ مادر، جانباز گمنام است ولی هیچ وقت برای تشکیل پرونده جانبازی اقدام نکرد با این وجود اگر اسلام و ایران نیاز به کمک داشته باشند جانفشانی می‌کنیم.

 

بانو برزن در پایان سخنان می‌گوید: شهادت نصیب هرکس نمی‌شود، باید رهرو شهدا باشیم و خونشان را پاس بداریم؛ از مسوولان نیز می‌خواهد خدمتگزار مردم باشند و قدر مردم نجیب، مهربان و ایثارگر را بدانند.

 

وقتی در جنگ تحمیلی اعلام می‌شد به خون نیاز داریم آنقدر زن و مرد دزفولی برای اهدای خون داوطلب می‌شدند که بانک خون اعلام می‌کرد ظرفیت برای خون گیری پر است.

 

این داستان فقط گوشه‌ای از ایثارگری مردم دزفول در هشت سال دفاع مقدس بود که برای میهن جان دادند و واژه مقاومت را معنا کردند؛ مردم دزفول هرگز خاطرات تلخ جبهه، جنگ و موشک باران را فراموش نمی‌کنند و به شهدای خود افتخار می‌کنند.

 

اگر باز هم کشور نیاز به ایثار و فداکاری داشته باشد، ایستادگی و مقاومت حرف اول و آخر آنها است؛ داستان مرضیه مربوط به موشک باران دزفول توسط رژیم بعث عراق همزمان با عملیات کربلای پنج است.

 

مصائب مرضیه

 

دزفول تنها شهر اشغال نشده‌ای است که مورد شدیدترین حملات موشکی و بمباران هوایی و زمینی قرار گرفت اما هرگز تسلیم نشد؛ رژیم بعث عراق در مدت هشت سال جنگ، ۱۷۶ موشک غول پیکر «فراگ هفت و اسکاد» به شهر دزفول شلیک کرد.

 

هواپیماهای دشمن ۴۸۹ بمب و راکت بر سر مردم بی‌دفاع شهر فرو ریختند و آتش بارهای عراق با شلیک پنج هزار و ۸۲۱ گلوله توپ نقاط مختلف شهر را هدف قرار دادند اما با این همه خسارت، مردم دزفول با تقدیم ۲ هزار و ۶۰۰ شهید، چهار هزار جانباز، ۴۵۲ آزاده سرافراز و ۱۴۷ مفقود و جاویدالاثر حماسه مقاومت و پایداری را در تاریخ درخشان انقلاب اسلامی ایران جاودان ساختند.

 

به پاس این پایداری در هفتمین سال جنگ تحمیلی به پیشنهاد دولت وقت، دزفول به عنوان شهر نمونه مقاومت کشور معرفی و در چهارم خرداد ۱۳۶۶ لوح زرینی به مردم دزفول اعطا شد؛ همچنین چهارم خرداد به نام روز مقاومت و پایداری مردم دزفول در تقویم جمهوری اسلامی نامگذاری شد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار