خاطره جالب از شجاعت مثال زدنی یک نوجوان/ تغییرات خانواده پس از بازگشت برایم عجیب بود
به گزارش خبرگزاری بسیج، شاید برای خیلی از رزمندگان که عازم جبهه میشدند، احتمال شهادت یا جانبازی موضوع دور از ذهنی نبود اما تصور اسارت توسط نیروهای بعثی قطعا امر غریبی بود. برای همین هم بحث آزادگان ایرانی در چنگال رژیم صدام مورد دغدغه امام راحل و سپس رهبرانقلاب بود. حتی امام(ره) در زمان حیاتشان گفته بودند: «اگر روزي اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد خمينی در فکرتان بود و برایتان دعا میکرد».
به همین بهانه یعنی 26 مرداد که در تقویم به عنوان روز شیرین سالروز بازگشت آزادگان ثبت شده است، جهان نيوز با آزاده سرافراز، آقای سعید زندی از بسیجیان داوطلب کرمانشاهی گفتگو کرده است که از بهار 65 تا پایان تابستان 69 در اردوگاههای عراق اسیر بودند. نکته قابل توجه در میان رفتارهای ایشان، کم حرفی و امتناع از بیان سختیهای سپری شده در ایام اسارت است که با اصرار برای ثبت این خاطرات گرانبها حاضر به گفتگو شدند.
نکته قابل توجه دیگر آن است که امسال تقارن ایام بازگشت آزادگان با ایام اسارت خاندان اهل بیت(ع) نیز رنگ و بوی دیگری به این روز داده است.
مشروح گفتگو را با آقای زندی را در ادامه خواهید خواند:
در چه سالی و در چه منطقهای اسیر شدید و مدت اسارت شما چقدر طول کشید؟
هشتم فروردین سال 65 در منطقه عملیاتی والفجر 9 در خاک عراق به اسارت نیروهای بعثی درآمدیم. آن زمان بنده معلم بودم و مدارس هم آن موقع ترمی نبود و ثلثی بود. پس از امتحانات ثلث دوم که نزدیک ایام عید نوروز برگزار میشد حدود یک ماه وقت آزاد داشتیم و به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه اعزام شدیم. کمتر از یک ماه از اعزام ما نگذشته بود که عراق عملیاتی انجام داد. تا صبح مقاومت شد و بعد از پشت بیسیم دستور عقب نشینی دادند اما وقتی تصمیم به عقب نشینی گرفتیم متوجه شدیم که در محاصره نیروهای عراقی هستیم. اول فکر کردیم که فقط ما هفت هشت نفر اسیر شدیم اما وقت انتقال دیدیم حدود 200 نفر هستیم. حدود چهار سال در اسارت نیروهای بعثی بودیم.
در زمان اسارت چند ساله بودید و چه احساسی داشتید؟
24 ساله بودم. خیلی لحظات سختی بود آن موقعی که تصمیم گرفتیم برویم جبهه فکر هرچیزی را می کردیم جز اسارت. میگفتند طرف رفت جبهه شهید شد یا مجروح شد؛ ما هم به تنها چیزی که فکر نمیکردیم اسارت بود. وقتی که با این مساله روبرو شدیم خیلی سخت بود به خصوص در روزهای اول اسارات تا اینکه آرام آرام با این موضوع کنار آمدیم.
همین جا یک ماجرایی که برایم شیرین بود را بگویم. در همان روزهای قبل از اسارت با یکی از بچهها مشغول نگهبانی بودیم که دیدم دو نفر از سمت خاکریز خودمان به سمت ما میآیند وقتی جلو آمدند دیدم که یکی از آنها شهید صیاد شیرازی هستند. شهید صیاد خیلی برخورد متواضعانهای داشت و شروع به روبوسی با ما کرد. این هم توفیقی برای ما بود که شهید صیاد شیرازی را دیدم.
برای ما درباره اتفاقات پس از آن و از لحظه ورود به اردوگاه تعریف کنید؟
آن لحظهای که ما به اسارت درآمدیم یکی از نیروهای بعثی قصد داشت همه هفت هشت نفر ما را بکشد که یکی از خودشان به او تشر زد. حالا نمیدانم واقعا میخواست این کار را انجام دهد یا فیلم بازی میکرد که ما را بترساند. بعد از آن هم ما را به پشت خط عراق انتقال دادند. رفتیم بغداد و از آنجا هم به اردوگاه اسرا ما را بردند. این چند مکانی که ما را بردند معمولا از ما با کتک پذیرایی میکردند که خیلی بچهها اذیت شدند.
به اردوگاه هم که رسیدیم پذیرایی مفصلتری در انتظارمان بود، نیروهای عراقی یک راه باریکی بازکردند و خودشان دو طرف آن ایستاده بودند. باید از آنجا رد میشدی؛ همان تونل وحشت معروف که میگویند. باید از این تونل وحشت میگذشتی و کتک میخوردی. خدا نکند کسی زمین میافتد که وضعیت خیلی بدتر میشد و از همه طرفه کتک میخورد. گاهی وقتها خودشان عمداً پایشان را میآوردند جلو که زمین بخورید. به هر شکلی میزدند؛ با کابل، سیلی با دمپایی. این نحوه پذیرایی اسرا بود تا اینکه وارد آسایشگاه شوند.
تلخترین خاطرهتان از ایام اسارت چیست؟
در محوطه اردوگاه بلندگوهایی بود که معمولا بعثیها از آن ترانههای عربی پخش میکردند. در روز رحلت امام انگار که عراقیها از این موضوع خبر داشتند از بلندگوهای اردوگاه صدا رادیو پخش میشد و این گونه بود که خبر تلخ رحلت امام به گوش اسرا رسید. عراقیها آن زمان سه تا روزنامه اصلی داشتند که برای ما میآوردند. دیدم در تیتر اصلی یکی از همین روزنامهها درشت نوشته «مات خمینی». ایام رحلت امام خیلی روزهای سختی برای بچهها در اردوگاه بود. مثل همین جا که برای امام مجلس ترحیم میگرفتند بچهها تا روز چهلم برای امام مراسم گرفتند، البته این برنامهها به صورت مخفی و به دور از چشم بعثیها برگزار میشد.
شیرینترین خاطره شما در این چهار سال چه بود؟
با وجود همه سختیها و بدرفتاریها در این مدت خاطرات شیرینی زیادی هم داشتیم، مانند تجربه راهپیمایی اربعین که در راه سختیهایی دارد اما از درون خوشحالید و آن لحظات جز عمر انسان حساب نمیشود به علت اینکه حس میکنید در مسیر خدا، معنویات و امام حسین(ع) قدم برمیدارید، همه سختیها شیرین میشود. تمام آن روزها هم برای ما به نوعی شیرین بود از روزی که وارد جبهه شدیم و پس از آن که اسیر شدیم، چراکه اگر خدا قبول کند خودمان را به نوعی مجاهد در راه خدا می دانستیم.
یکی از آن خاطرههای شیرین را لطفا بیان کنید.
در دوران اسارت گروه سرود و گروه نمایش داشتیم. بچهها در مناسبتهای مختلف برنامه میگرفتند، البته اینها همه دور از چشم بعثیها برگزار میشد و یکی از بچهها نگهبان میشد و مراقب بود که عراقیها متوجه نشوند.
در یکی از این برنامهها که بچهها سرود میخوانند نفرات ردیف پشتی گروه به علت اینکه شعر را حفظ نبود برگهای که روی آن شعر نوشته شده بود را به پشت نفر ردیف جلو چسبانده بودند که یک مرتبه در وسط اجرا برگه افتاد و بچهها نتوانستند ادامه دهند و فضای برنامه به شوخی و خنده تبدیل شد.
از این شادیها بود، اما روزهای تلخ هم داشتیم مثلا آن روزهای اولی که اسیر شده بودیم برای تبلیغات ما را سوار خودروهای روباز ارتشی خودشان کردند و داخل بغداد چرخاندند و عراقیها میآمدند و چیزهایی به سمت ما پرتاب میکردند، خیلی لحظات ناراحت کنندهای بود که اسرا را به این شکل در خیابانها میگردانند. اما دلگرمی ما در آن لحظات یاد حضرت زینب(س) و اسارت ایشان بود و میگفتم مگر ما از آنها عزیزتر هستیم، ما خاک پای آنها هم نمیشویم.
تصویر دوران اسارت - نفر ایستاده سمت راست
فکر میکردید که دیگر به ایران برنخواهید گشت یا امید به آزادی داشتید؟
یک حالت سردرگمی بود و نمیدانستیم چه خواهد شد.
وضع حضور نیروهای صلیب سرخ چه طور بود؟
نیروهای صلیب سرخ هرچندماه یک دفعه یا سالی یکبار میآمدند و وسایلی هم میآوردند، اما از همه مهمتر موضوع نامهها بود؛ یا آنها از خانواده ما نامه میآوردند یا نامههایی را که مینوشتیم برای خانوادهها میبردند. البته هرچیزی را نمیشد داخل نامهها نوشت و محدودیت داشتیم، مثلا یکی از بچهها در نامهاش مطالب سیاسی نوشت و دیگر اصطلاحاً ممنوع النامه شد. برای اینکه عراقیها نامهها را باز میکردند و میخواندند بچهها با احتیاط مینوشتند.
حضور صلیب سرخیها اثری هم داشت؟
بچهها آزار و اذیتهای نیروهای بعثی را به آنها گزارش میکردند. اصلا چند روز مانده به آمدن صلیب سرخیها به اردوگاه، وضعیت متفاوت میشد. وضعیت غذا و بهداشت بهتر میشد و متوجه میشدیم که قرار است صلیب سرخیها بیایند.
از کمیت و کیفیت وعدههای غذایی برایمان بگویید.
سه وعده صبحانه، ناهار و شام بود اما از نظر کمیت و کیفیت مناسب نبود. با اینکه مسلمان بودیم و قبل از اسارت به خاطر روزه گرفتن طعم گرسنگی را چشیده بودیم اما معنی واقعی گرسنگی را در آن دوران متوجه شدیم. مقدار غذایی که برای هر نفر در نظر گرفته میشد سیر کننده نبود، همیشه گرسنه از پای سفره بلند میشدیم و به خاطر گرسنه بودن، منتظر وعده غذایی بعدی بودیم.
وضعیت بهداشت چطور بود؟
برای حدود 500 نفری که در اردوگاه بودند 5 دستشویی بیشتر نبود. یک رزمنده روزی یکبار بیشتر نمیتوانست دستشویی برود و ندرت پیش میآمد کسی بتواند 2 بار در روز دستشویی رود به خاطر اینکه خیلی شلوغ بود، بچهها خیلی در وضعیت سختی قرار داشتند. وقتی چاه هم پر میشد دستشویی ممنوع میشد بچهها که به دستشویی نیاز داشتند بعثیها میگفتند هر کسی میخواهد دستشویی برود یک کابل بخورد بعد برود دستشویی.
حمام هم نوبتی بود و هفتهای یکبار نوبتمان میشد. آن روزی که نوبت ما میشد از 60 نفری که در یک آسایشگاه بودیم 30 نفر صبح میرفتند و 30 نفر عصر. یک آبگرمکن هم بیشتر نبود چند نفر اول که میرفتند دیگر آب سرد میشد و در زمستان که هوا سرد بود، وضعیت به مراتب بدتر میشد.
از وضعیت سرما و گرما در اردوگاهها توضیح بدهید.
چند سال اول که در رمادیه بودیم تابستانهایش گرم و خشک و زمستانهایش سرد و استخوان سوز بود. در یک آسایشگاه که حدود 60 نفر بودند وسیله گرمایشی آن یک بخاری علاءالدین بود. هر کسی هم دوتا پتو داشت؛ یکی از پتوها را زیر و دیگری را رویش میانداخت. در تابستان هم که آسایشگاه پنکه سقفی داشت.
حضور منافقین در اردوگاه برای نیروگیری چطور بود؟
گذشته از حضورشان در اردوگاهها، منافقین یک برنامه تلویزیونی داشتند که از خود عراق پخش میشد. برنامههایی که آنچنان محتوا نداشت ولی از لحاظ ظاهری خیلی جذاب درست شده بود. صدای مریم رجوی پخش میشد و میگفت که از هر مرزی که میتوانید وارد عراق شوید از آن به بعد با ما. افراد منافقین هم برای یارگیری به اردوگاهها میآمدند، تا آنجایی که خاطرم هست اردوگاه ما نیامدند. ولی اردوگاهی بود به نام اطفال که بچههای نوجوان در آنجا نگهداری میشدند. در یکی از این اردوگاهها خود ابریشمچی برای یارگیری رفته بود؛ ابریشمچی مرد دوم سازمان بود. یکی از این بچههایی که خیلی پایبند به انقلاب بود وقتی متوجه حضور ابریشمچی میشود گفته بود که باید او را بکشم. یک تیغ هم مخفیانه برداشته بود که به شاه رگ ابریشمچی بزند ولی بعثیها هر کسی را که میخواسته به سمت ابریشمچی برود تفتیش بدنی میکردند و به ناچار تیغ را دور میاندازد. وقتی میبیند هیچ وسیلهای برای کشتن ابریشمچی ندارد با مشت و لگد به جان ابرشیمچی میافتد. همین طور که ابرشیمچی را زیر مشت و لگد گرفته بود، عراقیها هم شروع به کتک زدن این رزمنده میکنند. بعضی از بچهها واقعا شجاع بودند.
آن روزی که فهمیدید از اسارت میخواهید آزاد شوید چه حسی داشتید؟
تلویزیون عراق اعلام کرد که از طرف صدام میخواهد اطلاعیه مهمی پخش شود. خُب احتمال میدادیم که شاید موضوع، آزادی اسرا باشد و وقتی خبر اعلام شد بچه خیلی احساس خوبی داشتند. در آن ایام ما جز گروههای آخری بودیم که برگشتیم و آن چند روزی که طول کشید خیلی لحظات شیرینی بود.
از اولین دیدار با خانواده و اقوام پس از بازگشت بگویید.
خُب پس از چند سال فراق و دوری، دیدن دوباره خانواده لحظات خیلی شیرینی است. متاسفانه زیاد از آن لحظات خاطرهای ندارم اما یکی از اقوام را که پس از این چند سال دیدم، احساس کردم که خیلی پیر شده وقتی علت آن را از دیگران پرسیدند، گفتند که در این مدت مادر و دخترش را از دست داده است. در این چند سالی که نبودم تغییرات زیادی در خانواده اتفاق افتاده بود؛ برخی فوت شده بودند و یکسری هم در این چند سال متولد شده و به جمع خانواده اضافه شده بودند و این تغییرات برای ما که چند سال نبودیم عجیب بود.
در ایام اسارت کربلا هم رفتید؟
بله. یک روز صبح زود ما را به کربلا و نجف بردند. حالا نمیدانیم که این کارشان هم تبلیغاتی بود یا نه؟
تحصیلات شما به وقت اعزام و اسارات چه بود؟
آن زمان فوق دیپلم بود و پس از آزادی اسارت هم ادامه تحصیل دادم و کارشناسی ارشد گرفتم. در حال حاضر هم در دانشگاه مباحث معارفی تدریس میکنم.
از آن هفت و هشت نفری که با هم اسیر شدید، خبر دارید؟
با بچههایی که برای شهر خودمان هستند کماکان ارتباط دارم ولی از بقیه بچه ها کم و بیش.