۱۳ / خرداد / ۱۴۰۴ - 03 June 2025
21:42
کد خبر : 9442720
۲۳:۴۴

۱۴۰۱/۰۴/۱۳

جان مشتاق

 

حضرتِ عشق،مرا،واردِاین میدان کرد

آتشی زدبه دلم،سوزشِ آن پنهان کرد

 

سوختم،هیچ کسی، دادِدلِ من نرسید

باختم قافیه را ، دید  ولی کتمان کرد

 

همه ی  عمرِ مرا ، داد به تاراجِ زمان

کاخِ آمالِ مرا،  نیمه شبی،ویران کرد

 

باصبوری ، همه ی درد ، تحمّل کردم

همه را دید،به دلدادگی ام اذعان کرد

 

صبرکردم، دری ازغیب، به رویم بگشود

خویشتن آمدوازلطف وکرم،احسان کرد

 

شوروشوقی به من ازلطف، عنایت فرمود

سوختم،ذوب شدن را،به من او،آسان کرد

 

عیدقربان،به من آموخت شوم،فدیه دوست

به منا برد ، منِ گمشده ، سرگردان کرد

 

عرفه آبِ حیاتی به من آن دوست چشاند

چهره ی نابِ حقایق به من او عریان کرد

 

خود قلم داد به دستم ، بنویسم ازعشق

جانِ مشتاقِ مرا ،سر به سر ازایمان کرد

 

مرهمی بود،به زخمِ دلِ من دوست نهاد

با دمِ گرم خودش ، دردِ مرا درمان کرد

 

غمزه ای کردبه من، صاحبِ عشقِ ازلی

قلمم ، همسفر و  همجهتِ عرفان کرد

 

من به  دانشکده ای پا ننهادم ، از لطف

مکتبِ فیض، شب وروزمرا، مهمان کرد

 

حوزه ی معرفت و عشق ،همو برد مرا

درس آموخت،عطاکرد،سپس انسان کرد

 

هرچه دارم ، همه درسایه ی قرآن دارم

روح  او شاد ، مرا همنفسِ  قرآن کرد

 

زد سپیده ،سخنِ عشق، به پایان نرسید

حضرت دوست مرا،واردِ این میدان کرد

 

جلوه ای کرد"فرائی" به تو آن آیتِ ناز

بامحبّت ، همه ی کار تو را ،میزان کرد

 

سروده  عبدالمجیدفرائی


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید