شکرانهای به وسعت قلب یک مادرِ گیلانی/ روایتی از تنهایی یک شیرزن در مرتفعترین آبشار گیلان
جوان ناز قصه من اصلاً دلش نمیخواست در هیاهوی شهر زندگی کند و صدای پرندگان و نبض آبشار ویسادار را رها کند و از دامان کوه و خلوت جنگل دل بکند، به دنیای دلتنگیها و زخمزبانها سفر کند.
به گزارش خبرگزاری بسیج از رشت، همیشه گمان میکردم خبرنگاری یعنی صدای مردم بودن، یعنی غم، درد و مشکلات مردم را فریاد زدن و دویدن برای یافتن راهی برای حل معضلات و مشکلات مردم، هرچه این امر شیرین و درست است اما میتوان رفتهرفته با گذر زمان و کسب تجربه معانی دیگری نیز به این شغل جذاب و دوستداشتنی و البته پر از سختی و هیاهو اضافه کرد.
ما همیشه سعی میکنیم دردها را بگوییم و چارهاندیشی کنیم، سعی میکنیم کمبودها را به گوش مسؤولان برسانیم و راهی بیابیم، این بار اما تجربهای تازه داشتم و درسی نو، از قناعت، از سختکوشی و رضایت.
چندی پیش به شهرستان رضوانشهر سفر کردم، این شهرستان در بین سواحل دریای خزر و رشتهکوههای تالش قرار دارد و از دو بخش جلگهای و کوهستانی تشکیلشده، رضوانشهر از شمال به دریای خزر و شهرستان طوالش، از غرب به شهرستان خلخال، از جنوب به شهرستانهای صومعهسرا و ماسال و از شرق با شهرستان بندر انزلی همجوار است.
البته مقصد من آبشار ویسادار بود، بااینکه منطقه پره سر و آبشار ویسادار از مناطق زیبای گردشگری گیلان و حتی ایران است تاکنون به این منطقه نرفته بودم، بنابراین راهی ویسادار شدم؛ با توجه شکل خاصی که دیوارههای صخرهای این آبشار دارد سبب شد تا بهعنوان یکی از آبشارهای منحصربهفرد و علاوه بر آن بهعنوان سومین آبشار مرتفع استان گیلان در کشور مطرح باشد.
حدود ۲۰ دقیقه باید در این جنگل حرکت کنید که به آبشار ویسادار برسید، البته برای من کمی سختتر بود گمان میکنم مسیر را درست نیافته بودم و راه باریک و باریکتر میشد خط رودخانه را گرفتم تا آبشار را پیدا کنم که در مسیر چشمم به یک کلبه کپری بسیار ساده خورد، تعجب کردم! برای نخستین بار بود که خانهای به سبک عشایر را از نزدیک میدیدم گمان نمیکردم در این منطقه عشایری زندگی کنند یا محل کوچشان باشد در همین فکرها بودم که پیرزنی داس به دست که تنه درختی را به دوش گذاشته بود و به طرفم میآمد توجهم را جلب کرد.
سلام و خسته نباشیدی گفتم و پیرزن از کنارم گذشت راهم را ادامه دادم تا آبشار را پیدا کنم اما هرچه جلوتر میرفتم مسیر کوهستانیتر میشد، برگشتم تا از پیرزن راه درست را بپرسم اما وقتی به کلبهاش نزدیکتر شدم روح کنجکاوم میخواست با او به گفتوگو بنشینم، وارد حیاط کوچکش شدم و بعد از سلام و احوالپرسی روحیه گرم و خوی مهماننوازیاش حس کنجکاوِ خبرنگاریام را برانگیخت و دوربینم را بیرون آوردم و خواستم با من به مصاحبه بنشیند، او نیز با رویی گشاده پذیرای من شد.
مهاجرت به دل کوه از تنهایی
«جوان ناز داوودی هستم، سه پسر و سه دختر دارم که همه ازدواج کردند و رفتند، همراه یکی از پسرانم که مجرد است زندگی میکنم که او هم صبح میرود و شب میآید و من هم تنها در این کلبه زندگی میکنم.» خودش و زندگیاش را اینگونه در چند جمله معرفی کرد؛ ساده و بیآلایش.
گفت نمیتوانم راحت فارسی صحبت کنم با گویش شیرینی که داشت از همسرش و مکان زندگیاش هم گفت، جوان ناز خانم ۴۰ سال پیش همسرش را از دست داد و همراه پسرش در این کلبه بالای کوههای رضوانشهر در نزدیکی آبشار ویسادار زندگی میکند، راستش اولش که از تنهاییاش میگفت کمی قلبم به درد آمد اما خودش راضی بود، میگفت قبلاً در روستاهای پایین بوده و اما به دلیل مشکلات مالی به بالای کوه آمده و کلبهای مهیا کرده و با پسرش زندگی میکند.
همان چند متر تمام زندگیاش بود!
وارد کلبه شدم دو دست رخت خواب و یک اجاق کوچک کنارهای از کلبه بود، میل و نخ بافتنی هم در کنجی دیگر، همان چند متر تمام زندگیاش بود! بیرون خانه تنوری بود که با دستان پرمهرش نان میپخت و کمی آنطرفتر هم چند متری باغ سبزیجات مهیا کرده بود و برای امرارمعاش از همین راهها بهره میبرد.
نازبانوی قصه ما با همه این مشکلات از زندگیاش راضی بود و لذت میبرد به این تنهایی خو گرفته بود و دوست نداشت کلبه کوچکش را ترک کند، میگفت تحت پوشش کمیته امداد است و برای خرج روزانهاش نان محلی میپزد و به مسافران میفروشد یا گاهی وقتها جورابهای پشمی میبافد، باغ کوچکی هم در نزدیک کلبهاش مهیا کرده و سبزیهای محلی را خودش کشت کرده و از آنها استفاده میکند.
راستش کمی غبطه خوردم به این زندگی زیبا و این حجم از رضایت از زمانه، شاید هرکدام از ما این زندگی را سخت و طاقتفرسا بدانیم اما ناز بانو راضی بود میگفت به این آبوهوا و به این سکوت کوهستان خو گرفته و دلش نمیخواهد این زندگی را با هیچچیز عوض کند، با اینکه نه گاز و نه برق و تلفن نداشت و بااینکه گرداگرد کلبه جوان ناز بانو خالی از سکنه بود اما او شاد بود و بشاش، زندگی را ساده گرفته بود و از این سادگی لذت میبرد.
گاهی تنها باید شنوا بود
بعد از حرف زدن با جوان ناز بانو، آموختم که ما خبرنگاران نیاز نیست که همیشه گزارشگر دردها باشیم و صدای مردم، نیاز نیست همیشه دست یاری داشته باشیم تا مشکلی را مرتفع کنیم؛ این روزها دردهای جامعه زیاد شده، مردم گوشی شنوا میخواهند و ساعاتی برای همصحبتی، جوان ناز قصه من اصلاً دلش نمیخواست در هیاهوی شهر زندگی کند و صدای پرندگان و نبض آبشار ویسادار را رها کند و از دامان کوه و خلوت جنگل دل بکند، به دنیای دلتنگیها و زخمزبانها سفر کند.
او متعلق به همانجا بود، گویی خودش را مجدداً یافته بود، جوان ناز بود و آوای طبیعت و هوای پاک کوه و طراوت آبشار دلانگیز ویسادار جوانترش نگهداشته بود، از همصحبتی با او خسته نمیشدی اما چه میتوان کرد که ما فرزند تکنولوژی هستیم و تنها این طبیعت را برای ساعاتی فراغت نیاز داریم! و دوری از این زندگی ماشینی برایمان همانقدر التهاب آور است که دوری جوان ناز از کلبه چوبیاش ...
مسؤولان به کمک جوان ناز بیایند
همه اینها را گفتم اما روحیه مطالبهگر یک خبرنگار اجازه سکوت نمیدهد! شاید جوان ناز خاتونِ پره سری ما اظهار رضایت از زندگی سادهاش داشته باشد اما میتوان این کلبه کپری را در همانجا به یاری مسؤولان و گروههای جهادی رضوانشهری به کلبهای زیبا و درخور شأن این بانو و مادر گیلانی تغییر داد نه؟ در قرنی که در مرتفعترین مناطق همین گیلان عزیزمان که درگرو قتلعام غیربومیان برای ساخت به قول خودشان لاکچری ترین ویلاها با تمامی امکانات است، میتوان آب و برق برای این بانو تهیه کرد نه؟ تا از گرگومیش غروبِ جنگل خاموشی را تجربه نکند و در این منطقه زیبا کمی آسودهتر زندگیاش را سر کند و دست دعای مادرانهاش بر سرمان کشیده شود و بدرقه راهمان باشد.
منبع خبرگزاری فارس
گزارش از فاطمه احمدی
انتهای پیام/
ما همیشه سعی میکنیم دردها را بگوییم و چارهاندیشی کنیم، سعی میکنیم کمبودها را به گوش مسؤولان برسانیم و راهی بیابیم، این بار اما تجربهای تازه داشتم و درسی نو، از قناعت، از سختکوشی و رضایت.
چندی پیش به شهرستان رضوانشهر سفر کردم، این شهرستان در بین سواحل دریای خزر و رشتهکوههای تالش قرار دارد و از دو بخش جلگهای و کوهستانی تشکیلشده، رضوانشهر از شمال به دریای خزر و شهرستان طوالش، از غرب به شهرستان خلخال، از جنوب به شهرستانهای صومعهسرا و ماسال و از شرق با شهرستان بندر انزلی همجوار است.
البته مقصد من آبشار ویسادار بود، بااینکه منطقه پره سر و آبشار ویسادار از مناطق زیبای گردشگری گیلان و حتی ایران است تاکنون به این منطقه نرفته بودم، بنابراین راهی ویسادار شدم؛ با توجه شکل خاصی که دیوارههای صخرهای این آبشار دارد سبب شد تا بهعنوان یکی از آبشارهای منحصربهفرد و علاوه بر آن بهعنوان سومین آبشار مرتفع استان گیلان در کشور مطرح باشد.
حدود ۲۰ دقیقه باید در این جنگل حرکت کنید که به آبشار ویسادار برسید، البته برای من کمی سختتر بود گمان میکنم مسیر را درست نیافته بودم و راه باریک و باریکتر میشد خط رودخانه را گرفتم تا آبشار را پیدا کنم که در مسیر چشمم به یک کلبه کپری بسیار ساده خورد، تعجب کردم! برای نخستین بار بود که خانهای به سبک عشایر را از نزدیک میدیدم گمان نمیکردم در این منطقه عشایری زندگی کنند یا محل کوچشان باشد در همین فکرها بودم که پیرزنی داس به دست که تنه درختی را به دوش گذاشته بود و به طرفم میآمد توجهم را جلب کرد.
سلام و خسته نباشیدی گفتم و پیرزن از کنارم گذشت راهم را ادامه دادم تا آبشار را پیدا کنم اما هرچه جلوتر میرفتم مسیر کوهستانیتر میشد، برگشتم تا از پیرزن راه درست را بپرسم اما وقتی به کلبهاش نزدیکتر شدم روح کنجکاوم میخواست با او به گفتوگو بنشینم، وارد حیاط کوچکش شدم و بعد از سلام و احوالپرسی روحیه گرم و خوی مهماننوازیاش حس کنجکاوِ خبرنگاریام را برانگیخت و دوربینم را بیرون آوردم و خواستم با من به مصاحبه بنشیند، او نیز با رویی گشاده پذیرای من شد.
مهاجرت به دل کوه از تنهایی
«جوان ناز داوودی هستم، سه پسر و سه دختر دارم که همه ازدواج کردند و رفتند، همراه یکی از پسرانم که مجرد است زندگی میکنم که او هم صبح میرود و شب میآید و من هم تنها در این کلبه زندگی میکنم.» خودش و زندگیاش را اینگونه در چند جمله معرفی کرد؛ ساده و بیآلایش.
گفت نمیتوانم راحت فارسی صحبت کنم با گویش شیرینی که داشت از همسرش و مکان زندگیاش هم گفت، جوان ناز خانم ۴۰ سال پیش همسرش را از دست داد و همراه پسرش در این کلبه بالای کوههای رضوانشهر در نزدیکی آبشار ویسادار زندگی میکند، راستش اولش که از تنهاییاش میگفت کمی قلبم به درد آمد اما خودش راضی بود، میگفت قبلاً در روستاهای پایین بوده و اما به دلیل مشکلات مالی به بالای کوه آمده و کلبهای مهیا کرده و با پسرش زندگی میکند.
همان چند متر تمام زندگیاش بود!
وارد کلبه شدم دو دست رخت خواب و یک اجاق کوچک کنارهای از کلبه بود، میل و نخ بافتنی هم در کنجی دیگر، همان چند متر تمام زندگیاش بود! بیرون خانه تنوری بود که با دستان پرمهرش نان میپخت و کمی آنطرفتر هم چند متری باغ سبزیجات مهیا کرده بود و برای امرارمعاش از همین راهها بهره میبرد.
نازبانوی قصه ما با همه این مشکلات از زندگیاش راضی بود و لذت میبرد به این تنهایی خو گرفته بود و دوست نداشت کلبه کوچکش را ترک کند، میگفت تحت پوشش کمیته امداد است و برای خرج روزانهاش نان محلی میپزد و به مسافران میفروشد یا گاهی وقتها جورابهای پشمی میبافد، باغ کوچکی هم در نزدیک کلبهاش مهیا کرده و سبزیهای محلی را خودش کشت کرده و از آنها استفاده میکند.
راستش کمی غبطه خوردم به این زندگی زیبا و این حجم از رضایت از زمانه، شاید هرکدام از ما این زندگی را سخت و طاقتفرسا بدانیم اما ناز بانو راضی بود میگفت به این آبوهوا و به این سکوت کوهستان خو گرفته و دلش نمیخواهد این زندگی را با هیچچیز عوض کند، با اینکه نه گاز و نه برق و تلفن نداشت و بااینکه گرداگرد کلبه جوان ناز بانو خالی از سکنه بود اما او شاد بود و بشاش، زندگی را ساده گرفته بود و از این سادگی لذت میبرد.
گاهی تنها باید شنوا بود
بعد از حرف زدن با جوان ناز بانو، آموختم که ما خبرنگاران نیاز نیست که همیشه گزارشگر دردها باشیم و صدای مردم، نیاز نیست همیشه دست یاری داشته باشیم تا مشکلی را مرتفع کنیم؛ این روزها دردهای جامعه زیاد شده، مردم گوشی شنوا میخواهند و ساعاتی برای همصحبتی، جوان ناز قصه من اصلاً دلش نمیخواست در هیاهوی شهر زندگی کند و صدای پرندگان و نبض آبشار ویسادار را رها کند و از دامان کوه و خلوت جنگل دل بکند، به دنیای دلتنگیها و زخمزبانها سفر کند.
او متعلق به همانجا بود، گویی خودش را مجدداً یافته بود، جوان ناز بود و آوای طبیعت و هوای پاک کوه و طراوت آبشار دلانگیز ویسادار جوانترش نگهداشته بود، از همصحبتی با او خسته نمیشدی اما چه میتوان کرد که ما فرزند تکنولوژی هستیم و تنها این طبیعت را برای ساعاتی فراغت نیاز داریم! و دوری از این زندگی ماشینی برایمان همانقدر التهاب آور است که دوری جوان ناز از کلبه چوبیاش ...
مسؤولان به کمک جوان ناز بیایند
همه اینها را گفتم اما روحیه مطالبهگر یک خبرنگار اجازه سکوت نمیدهد! شاید جوان ناز خاتونِ پره سری ما اظهار رضایت از زندگی سادهاش داشته باشد اما میتوان این کلبه کپری را در همانجا به یاری مسؤولان و گروههای جهادی رضوانشهری به کلبهای زیبا و درخور شأن این بانو و مادر گیلانی تغییر داد نه؟ در قرنی که در مرتفعترین مناطق همین گیلان عزیزمان که درگرو قتلعام غیربومیان برای ساخت به قول خودشان لاکچری ترین ویلاها با تمامی امکانات است، میتوان آب و برق برای این بانو تهیه کرد نه؟ تا از گرگومیش غروبِ جنگل خاموشی را تجربه نکند و در این منطقه زیبا کمی آسودهتر زندگیاش را سر کند و دست دعای مادرانهاش بر سرمان کشیده شود و بدرقه راهمان باشد.
منبع خبرگزاری فارس
گزارش از فاطمه احمدی
انتهای پیام/
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار