سعید کاظم نژاد برادر بزرگ شهید گفت: ما سه برادر هستیم من برادر بزرگتر هستم، وحید برادر دومی و مهدی هم برادر کوچکتر خانواده بود. وحید سال دوم دبیرستان در حال تحصیل بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی در سال 1361 در فکه به شهادت رسید. وحید کمک آرپی جی زن بود، وقتی آرپی جی زن همراه او شهید میشود، برادرم آرپی جی را برمیدارد و به سمت دشمن شلیک میکند که در اثر تیرمستقیم دشمن شهید و به لحاظ وضعیت تصرف منطقه توسط دشمن مفقودالاثر شد. پیکر وحید بعد از حدود 14 سال در ماه مبارک رمضان به خانه باز گشت و در عید فطر 1374 طی تشییع با شکوهی در قطع 27 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
وحید از طرفداران سرسخت شهید بهشتی بود و با آن سن کم به صورت فعال مجله عروة الوثقی همکاری داشت ، آخرین نامهای که شهید در جبهه نوشته بود در مجله عروة الوثقی به چاپ رسید. در آن نامه به خوابی که دیده بود اشاره میکند که نوری آمد و مرا با خود برد، نامه وحید بعد از شهادت به دست ما رسید. وحید در فتنهای که بنی صدر به راه انداخته بود با آن سن کم تشخیص داده بود که بنیصدر خائن است. او کارش درست بود و رفت و شهید شد.
مادر شهید کاظمنژاد نیز چنین گفت: من راضی به رفتن وحید به جبهه جنگ نبودم ولی او میگفت مادرم یکی از ما باید برود، سعید چون برادر بزرگ است نباید برود من باید برای مقابله با دشمن بروم. ایشان با دست بردن در شناسنامه و نوشتن نامه به صورت مخفی خود را آماده رفتن کرده بود. اصلاً آرام و قرار نداشت خودش همه وسایلش را آماده کرد. آن شب برفی بود خیلی برف میآمد. تا صبح نخوابید و تا صبح نماز و دعا میخواند. من هم نشسته بودم تا نگذارم به جبهه برود، حتی پوتینهایش را هم مخفی کردم ولی کسی که بخواهد برود میرود. وحید کتونیهایش را پوشید، گفتم وحید جان من طاقت ندارم دست و پاهایت آسیب ببیند؛ ولی او گفت مامان من دیگه بر نمیگردم؛ خداحافظ. از سر کوچه دست تکان داد و رفت. و دیگر من چهره شاداب و زیبای پسرم را ندیدم تا اینکه بعد از 14 سال بازگشت.
برادر بزرگ شهید کاظمنژاد گفت: دایی ما نیز در عملیات کربلای 5 و پسر عمویمان نیز در جبهه به شهادت رسیدهاند.
خلاصه ای از زندگی شهید به روایت یکی از دوستان ( برگرفته از سایت شهدای منطقه 13 تهران)
نام و نام خانوادگی: شهید وحید کاظم نژاد دیزچی
تاریخ ولادت : 1344
تاریخ شهادت : 1361
محل شهادت :فکه
نشانی مزار : قطعه 27 بهشت زهرا -تهران
وی در 30 اردیبهشت 44 در تهران چشم به جهان گشود ایشان فرزند دوم خانواده بود و چون خانواده ایشان یک خانواده مسلمان بود از همان ابتدا طبق دستورات و احکام اسلامی تربیت یافت و بعد از گذراندن دوره ابتدایی و راهنمایی به هنرستان رفت. و از کودکی علاقه زیادی به نماز و روزه داشت و می توان گفت که در سنین 12 سالگی نمازش را مرتب می خواند و روزه می گرفت. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی درتظاهرات و راهپیمایی ها شرکت کرده و نقش را ایفا می نمود و کار ایشان از پخش اعلامیه گرفته و بحث با دوستان و فامیل و آگاهی دادن به آنها را شامل می شود. و بعد ازانقلاب اسلامی درانجمن مدرسه خود و درحزب جمهوری اسلامی و همچنین در بسیج مسجد امام حسین (خیابان شهید کفایی) عضویت داشته و فعالیت می کرد.
ایشان عاشق جبهه بود و هر کس عازم آنجا می شد تشویق مینمودند و می گفتند خدایا به ما نیز توفیق بده که به جبهه بیابیم.
همچنین ایشان عاشق شهدا و خانواده شهدا بودند و درمراسم شهدا ازتشییع جنازه تا شرکت درغم عزیزان با تمام وجود شرکت می کرد و برنامه های دیگر را با آن تطبیق می دهد و در6 آذر 61 به پادگان امام حسین برای دیدن آموزش نظامی رفتند و پس از دیدن آموزش های لازم در 3 دی ماه دوره اش تمام شد و 26 دی ماه عازم جبهه گشت. آنطوری که خود در دفتر خاطرات می نویسد: ساعت 7 وارد اندیمشک شدند و ساعت 2 از آنجا به پادگان رفتیم. و در میدان صبحگاه پادگان جمع شدیم.
تا سازماندهی شدیم و برادران سپاه صحبتهای کردن پس فرمانده پادگان گفتند که یک گردان مستقل می خواهند تشکیل می خواهند تشکیل شود که واقعاً از خود گذشته باشند و درحدود 200 نفر نیرو در این قسمت لازم است. که برادران با آغوش باز این گردان استقبال نمودند و برادران گفتند که کاراین گردان خیلی سخت است کسانی می توانند باشند و کسانی که نمیتوانند بروند ولی هیچکس از جا بلند نشد و بالاخره مجبور شدند از 500 نفر فقط 280 نفر را انتخاب کنند.
آری خیلی خوشحال بود از اینکه توانستند در این گردان باشد. ایشان درعملیات والفجر مقدمات شرکت داشتند تا اینکه در 27 بهمن ماه 61 درحالی که برای کمک کردن یکی از برادران مجروح رفته بود با اصابت تیربا ایشان به آرزوی دیرینه اش رسید، البته بدن مطهر او بدست عراقیها افتاد و پس از 14 سال در سال 75 به کشور بازگشت و در 21 بهمن ماه 75 مصادف با عید سعید فطر در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.