۱۷ / تير / ۱۴۰۴ - 08 July 2025
17:50
کد خبر : 8870601
۰۶:۰۳

۱۳۹۶/۰۳/۲۰
خانواده شهید «سید حمید حسینی» از فراغ فرزندشان می گویند:

روزه اش را هرگز نشکست

پدرشهید گفت: ماه رمضان از جبهه برگشته بود وهنوز روزه اش را نشکسته بود.مادرش به او می گفت که چرا مدام خودش را اذیت می کند و روزه می گیرد؛اما حمید اعتقاد داشت که نمی تواند روزه اش را در پیشگاه خدا بشکند.

به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج ، نوجوان که بود،در کنار درس،به مغازه پارچه  فروشی پدرش در خزانه می رفت وکمکش می کرد. او در قبال این کار،توقع گرفتن مزد نداشت. شروع جنگ،تمام تفکراتش را به سوی خود جلب کرد.او به همراه شهیدانی همچون عباس سید شجاعی و غلامعلی محمد یارلو که در خزانه زندگی می کردند، به جبهه اعزام شد.تقدیر این دو دوست را از او گرفتند.همین شد که  تا آخرین قطره خون دست از مبارزه برنداشت.همیشه وقتی نام حضرت زهرا(س)را می شنید اشک در چشمانش جای می شد.سرانجام او هم در امتحان الهی،قبول شد. خانواده اش سال ها بعد از شهادشت، حسینیه ای را در خانه پایه گذاری کردند و به احترام عقاید شهیدشان،نامش را مکتب الزهرا(س)گذاشتند.حسینیه ای که در هفته 2 روز کلاس های احکام وقرآن در آن برگزار می شود تا یاد شهیدی را زنده نگه دارند که برای حراست از خاک کشورش،تا آخرین توان مبارزه کرد:«شهید سید حمید حسینی»

تلاش برای گرفتن رضایت از مادر برای رفتن به جبهه
30 سال از شهادت حمید می گذرد.خانواده اش هنوز در خزانه زندگی می کنند و می توانند بهترین روایت کننده داستان زندگی او باشند.داستان حقیقی پسری که در طول زندگی 18ساله اش حماسه آفرینی کرد.  داستان از روزی شروع شد که حمید برگه ای کاغذی را به مادرش داد تا امضایش کند.مادرش با نگاهی به برگه،فهمید که برگه اعزام حمید از مدرسه به جبهه است.
 
مادر اوایل مخالف امضای آن بود،اما حمید آنقدر سماجت به خرج داد که بالاخره توانست رضایتش را بگیرد.او قول داد در پشت جبهه خدمت کند و خط مقدم نرود.حمید کوله بارسفرش را بست و با همکلاسی هایش از مدرسه به جبهه اعزام شد.او2ماه در آنجا بود و در این مدت تجربه های زیادی را آموخت.فاطمه داودی در این باره می گوید:«وقتی از جبهه برگشت،خیلی خوشحال بودم که به سلامتی بازگشته است.اما نگرانی ام از روزی شروع شد که حرف از رفتن به خط مقدم جبهه می زد.ولی من وپدرش با او مخالفت می کردیم.یک  روز نامه ای از طرف پایگاه ابوذر به خانه آورد و به ما نشان داد.به او گفتیم که راضی به امضای او نیستیم.همان موقع لبخندی زدو گفت که دیگر به امضای ما نیاز ندارد و با رفتنش موافقت کردند.»

حمید 2ماه در پادگان امام حسین (ع) تهران اموزش نظامی را از سر گذراند. بعد از این مدت،او را 6ماه به عنوان نیروی تک تیرانداز به کردستان اعزام کردند.وی هر چند وقت یکبار به مرخصی برمی گشت.
 
حاج اسدالله اشاره ای به این موضوع می کند و می گوید: «یک روز ناراحت به خانه برگشت. گفتیم چه شده؟گفت در جبهه که بودند،تیر به یکی از همرزمانش اصابت کرد ودر دستان او به شهادت رسید.حمید به تهران برگشته بود تا در مراسم تشییع پیکرش شرکت کند.»
 
روزه ماه رمضان
گاهی مادرحمید از روی نگرانی می گفت :«کی به خانه برمی گردی تا دوباره تحصیلاتت را ادامه دهی.» حمیدهمان موقع لبخندی زد و گفت:«اگر شهید نشدم به این معنی است که خدا مزد مرا نداده است.اگردر جنگ به شهادت نرسم ، پیش خدایم شرمنده می شوم.من منتظر مزد و اجر خدایم.»
 
پدرشهید می گوید:« ماه رمضان از جبهه برگشته بود وهنوز روزه اش را نشکسته بود.مادرش به او می گفت که چرا مدام خودش را اذیت می کند و روزه می گیرد؛اما حمید اعتقاد داشت که نمی تواند روزه اش را در پیشگاه خدا بشکند.»
 
آخرین دیدار
حمید یک بار همرزمانش را به خانه دعوت کرده بود.او از این راه می خواست،آدرس خانه شان را به آنها یاد دهد تا بعد از شهادتش خبر شهادتش را به مادرش بدهند.او از آنها قول گرفت که وقتی شهید شد،به خانه او بیایند و نوحه شهادتش را بخوانند.مادرش که این حرف های حمید را می شنید،دوست داشت مانع رفتنش شود،اما شوق حمید،مانع کارش می شد.
 
دومین روز عیدسال 66،آخرین باری بود که حمید به مرخصی برگشت.عید آن سال تا می توانست با خانواده اش به گردش رفتند و خوش گذراندند.روز یازدهم فروردین،روزی فراموش نشدنی برای حمید بود.

آن روز آنها به دیدار امام خمینی (ره)رفتند و با او پیمان بستند که تا پای جان از اسلام و میهنشان دفاع کنند.فردایش از خانواده اش خداحافظی کرد و به جبهه برگشت.
 
رزمنده شجاع
او در جبهه بود با همرزمانش در محاصره دشمن قرار گرفته بودند.کافی بود از سنگر خارج شوند،آن موقع مورد هدف تیر رگبارچی عراقی قرار می گرفتند. حمید که نحوه استفاده از آرپی چی را بود،آن را برداشت و به سمت دشمن شلیک کرد.همان موقع تیردشمن به صورتش اصابت کرد و به شهادت رساند.شجاعت او باعث نجات همرزمانش شد.آنها در این فاصله توانستند خودشان را به نیروهای خودی برسانند.
 
به اینجا که می رسد مادرش می گوید:« بعد از شهادتش، دوستانش با ما تماس گرفتند و گفتند که می خواهند به خانه مان برای نوحه خوانی بیایند.از همین جا بود که  فهمیدم پسرم شهید شده است.همان موقع یاد آخرین ر وزی افتادم که می خواست به جبهه برود.پدرش او را از زیر قرآن رد کرد.عکس های دوستان شهیدش در سرکوچه مان روی دیوار نقاشی شده بود.وقتی به آنجا رسید،نگاهی به عکس ها کرد.سپس به عقب برگشت و دست تکان داد و با حالتی خاص،خداحافظی کرد.»
 
وی در پایان می گوید:« اومی دانست که به شهادت می رسد و بارها این موضوع را به ما گفته بود.با اینکه سال ها از شهادتش می گذرد،اما باز احساس می کنم که زنده است و در خانه ما حضور دارد.او در طول زندگی اش مدام دوست داشت پله ای به سوی خدا نزدیک شود.شهادت پله ای بود که او را به سوی خدایش نزدیک تر کرد.امیدوارم همیشه ادامه دهنده راه این شهیدان باشیم،چرا که آنها جهادگران راه خدا بودند.»
 
به روایت سرنوشت:
می خواهم به خدایم برسم
همیشه به کارهای فنی علاقه خاصی نشان می داد.گاهی که ساعت دیواری خانه شان خراب می شد، پیچ و مهره هایش را در می آورد تا تعمیرش کند. این گونه می خواست کاری مفیدی از خود نشان دهد که موجب رضایتمندی پدر ومادرش شود. وقتی در سن 15سالگی قرار گرفت،تصمیم گرفت  به جبهه برود.او3سال متوالی در جبهه بود و هرگز در راه خدا،خسته نشد.وقتی درشلمچه به شهادت رسید،پیکرش 12سال در آنجا بود. دراین مدت هر بار که پیکرشهیدی را به تهران برمی گرداندند،خانواده اش به معراج شهدا می رفتند و سراغ شهیدشان را می گرفتند.
 

سال مراسم تشییع 2000شهید گلگون کفن در تهران تشییع شد.خانواده حسینی که سر از پا نمی شناختند،همچنان به دنبال پیکرفرزنددلبندشان بودند اما موفق نشدند.همان موقع یاد جمله ای در وصیت نامه حمید افتادند که نوشته بود:«دوست دارم پیکرم مثل پیکرحضرت  زهرا(س) گمنام باشد.»اما این جمله حمید،هنوز آنها را از یافتن پیکرجگرگوشه شان ناامید نکرده بود. همان روز وقتی طی تماسی با معراج شهدا، سراغ پیکر حمید را گرفتند، متوجه شدند که حمید برگشته است.
 
همان روز که برای شناسایی پیکرش رفتند،جمجمه سوراخ شده حمید را دیدند.همان موقع مادرش اشک می ریخت و یاد شب هایی  می افتاد که حمید سرش را روی مهر می گذاشت و به سوی خدا سجده می کرد و می گفت:«می خواهم به خدایم برسم.»
 
برادران شهید:
آخرین خداحافظی
«سید جواد حسینی» قریب به 40 سال سن دارد ویکی از برادران کوچک حمید است. او می گوید:« من 7سال از حمید کوچکتر بودم.روزهایی که به جبهه می رفت،من در کلاس ابتدایی درس می خواندم.یادم است هر بار که به مرخصی برمی گشت،مرا به گردش می برد.همیشه وقتی شیطنت می کرد،به جای تنبیه،هم بازی ام می شد.»
 
وی می افزاید:« آخرین بار دست من و برادر کوچکم را گرفت و به سینمایی در خزانه رفتیم. نمی دانم چرا احساس می کردم که دیگر او را نخواهم دید.مدام نگاهش می کردم ودوست داشتم در کنارم باشد.آن روز حرف هایش بوی خداحافظی می داد.با اینکه کودک بودم اما متوجه این موضوع شدم.»

«سید امیر حسین» برادر بزرگ شهید است که در موردش می گوید:«از اعتقاد قلبی خاصی داشت. او مدتی در پشت جبهه بود و سپس به خط مقدم رفت. وقتی به تهران مرخصی برمی گشت،یا به ملاقات دوستان زخمی اش می رفت یا در مراسم تشییع پیکرشان شهدای جنگ شرکت می کرد.اعتقاد داشت که او هم باید باید به سوی شهدا برود.»
 
وی در پایان می گوید:« در آن روزها من در تبریز خدمت سربازی می کردم. دو روزقبل از آخرین خداحافظی اش،با هم به ترمینال رفتیم ودر آنجا باهم خداحافظی کردیم .دو هفته بعد،به من  مرخصی اجباری دادند و گفتند باید به خانه ات برگردی.ازاین کارشان تعجب کرده بودم اما وقتی به تهران آمدم و با اعلامیه حمید روبرو شدم همه چیز برایم  روشن شد.»

گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید