خبرهای داغ:
روایتی خواندنی از یک شهید جاویدالاثر در عملیات رمضان؛

چشم انتظاری هایی که 34 ساله شد+عکس

چشم‌انتظاری‌های مادری که 34 ساله شد و سنگ مزاری که در این سال‌ها سنگ صبورش شده است.
کد خبر: ۸۷۰۶۸۲۹
|
۱۵ تير ۱۳۹۵ - ۲۲:۴۸

به گزارش خبرگزاری بسیج از همدان، شنیدیم مادر شهید جاویدالاثری این روزها با وجود کهولت سن و 82 ساله بودن، هنوز هم که هنوز در هوای گرم تابستان روزه دار است و بعد از 34 سال از شنیده شدن خبر شهادت فرزندش، روزها و شب ها برای آرامش قلب خود قرآن تلاوت می کند، زمانی که دیگر بیقراری امانش نمی دهد، بر سر سنگ مزاری می رود که می داند پیکر مطهر پسرش در آنجا نیست، اما باز با همان سنگ که حالا دیگر پس از گذشت 34 سال سنگ صبورش شده است، درد و دل می کند، کسی چه می داند در این سال ها چه درد و دلها با سنگ داشته است.

هوای این روزها گرم است و مادر شهید با لبانی ترک خورده و زبانی روزه، هنوز ساعت 15 نشده گل و گلاب را به دست می گیرد و با یا علی گفتن از جا برمی خیزد، بر سر مزار شهیدش می رود، آن را غبارروبی می کند، می نشیند، فاتحه و قرآنی می خواند و بعد آرام آرام حرف های چندین و چند ساله خود را برای جگرگوشه اش تعریف می کند، اشک هایش را که به آرامی از گونه اش سرازیر شده، سریع پاک می کند، مبدا ابراهیم او را با چشمانی اشک آلود ببیند.

اوایل می گفت که ابراهیم باز می گرد و با هر صدای دری از جا بر می خاست، روزها گذشت تا اینکه قانع می شود ابراهیم شهید شده و جاویدالاثر، یادش که می آید کمی به هم می ریزد و باز قرآن می خواند و نمی خواهد برای امانتی که خدا به او داده و گرفته گریه کند، چرا که معتقد است خدا صلاح امور را بهتر می داند.

به یاد می آورد زمان به دنیا آمدن ابراهیم؛ دومین فرزند خود را در روستای نجفیه تویسرکان، شهریور ماه سال 44، در خانه ای که به سختی نان شبشان با کارگری همسرش تأمین می شد، اما خدا را شکر می کرد که بچه سالم است، همین کافی بود، ابراهیم کم کم قد می کشد، با اینکه اوضاع مالی زندگی یشان مساعد نیست، دست به سوی کسی جز خدا نمی برند و با عزت نفس و تدین خود و با درس های آموخته از مکتب عاشورایی ابا عبدالله الحسین(ع) زندگی را سپری می کنند.

زمان آن رسیده که ابراهیم باید به کلاس اول برود، تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان روستا شروع و با پایان یافتن دوره ابتدایی برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی شهید هرمزی( رضا شاه سابق) در تویسرکان ثبت نام می کند.

ابراهیم با وجود ضعف شدید مالی خانواده و به علت بیمار بودن پدر با تحمل مشقات و مشکلاتی که در پیمودن مسافت هشت کیلومتری مسیر روستا تا شهر و بالاعکس که می بایست عرض سه رودخانه و بیشه زارهای انبوه را در سرما و گرما برف و باران پیاده طی کند و با وجود خطرات زیادی همچون مواجه شدن با حیوانات درنده به ویژه در زمستان و یا افراد شرور و مزاحم در طول مسیر، توانست دوره راهنمایی را با موفقیت پشت سر بگذراند.

حالا دیگر آفتاب سوزان تابستان، گلاب و آب ریخته شده بر سر مزار ابراهیم را به آسمان می برد و باز مادر با بطری آبی که در دست دارد، مزار را غبارروبی می کند، دستی به تصویر نقش بسته ابراهیم بر روی سنگ مزار می کشد و دوباره خاطرات گذشته برایش تجسم می شود.

زمانی که ابراهیم حدود 15 سال سن داشت و به دلیل بیماری و از کارافتادگی پدر به منظور کمک به خانواده، تابستان را برای کارگری به تهران می رود و بعد از سه ماه با شروع سال تحصیلی 59 ـ 60 در اول دبیرستان امیرکبیر ثبت نام می کند، پس از قبولی مجددا تابستان سال 60 را هم به تهران می رود و سپس مهرماه به تویسرکان باز می گردد.

با ورود به کلاس دوم دبیرستان فعالیت خود را در واحد بسیج شهرستان به صورت داوطلبه شروع می کند و با پایان همان سال تحصیلی در حالی که تازه به سن 17 سالگی رسیده بود تقاضا می کند که به جبهه اعزام شود، اما به دلیل سن کمش با مخالفت مسئول بسیج مواجه شده، تا اینکه به دلیل مراجعات مکرر، پافشاری و اصرارهای زیاد و سفارش بردارش که او نیز در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور داشت، با اعزام ابراهیم موافقت می شود و ابراهیم باید مادر را هم راضی کند و شرط اجازه دادن مادر را اجابت کند.

سال 61، سالی است که مادر برای رفتن ابراهیم به جبهه شرط می گذارد، مادر است می خواهد کمی بیشتر با پسرهایش باشد، پسر اول به نام اسماعیل جبهه رفته و مجروح شده، همسرش نیز در بستر بیماری است، نمی داند با این اوضاع و احوال بد مالی و انباری خراب چه کاری انجام دهد، به ناچار شرطی می گذارد تا شاید برای مدتی بتواند ابراهیم را از رفتن به جبهه منصرف کند تا کمی اوضاع زندگیشان سر و سامان بگیرد، اما ابراهیم تصمیم خود را گرفته و می گوید که برادرش سهم خود را برای رفتن به جبهه ادا کرده و او نیز می خواهد سهم خود را ادا کند و خدا هم برای پدر بیمارش کفایت می کند.

ابراهیم شرط سوم مادر را که ساختن انباری فرو ریخته خانه است در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دهد، انباری را بازسازی می کند، سیمان و خاک می آورد، خشت روی خشت می گذارد و بالاخره مجوز جبهه را می گیرد.

و اما حالا ساعاتی از حضور مادر بر سر مزار فرزندش می گذرد و از گرمای هوا کمی کاسته می شود، باد هم شروع به وزیدن می کند و گل های پرپر شده مزار را از آن سو به آن سو می برد و باز مادر ابراهیم روزهای اعزام فرزندش را به خاطر می آورد، روزهای اول تابستان سال 61 بود که ابراهیم به پادگان آموزشی قدس همدان اعزام و بعد از گذراندن آموزشی فشرده، ابتدا به منطقه غرب جبهه سرپل ذهاب اعزام و بعد از توقف چند روزه ای با سازماندهی در گردان رزمی نصر به فرماندهی سردار شهید محمد دلاوری یکی از همهشریانش در عملیاتی در منطقه جنوب به اهوازمنتقل می شود تا اینکه پس از گذشت چند روزی، یکی از هم روستایی های ابراهیم که در عملیات رمضان با او همراه بود با تنی مجروح باز می گردد و خبر از شهادت ابراهیم می آورد، شهادتی که در دوم تیر ماه سال 61 در منطقه عملیاتی کوشک دست تقدیر برای ابراهیم رقم می زند و روح و تن خاکی اش مورد قبول حضرت حق قرار می گیرد.

درست یک سال پس از شهادت ابراهیم، پدرش نیز به علت بیماری، دعوت حق را لبیک می گوید و این مادر با پنج فرزند دیگر زندگی سخت خود را ادامه می دهد، زندگی با دو پسر و سه دختر.

برای ابراهیم از سختی ها، پستی و بلندی های زندگی و نان پختن و نان درآوردن ها نمی گوید، از زمین خوردن خود، شکسته شدن مهره های کمرش هم نمی گوید، از چشم انتظاری هایش هم کمتر حرف می زند، اما موفقیت ها و ازدواج خواهرها و بردارهای ابراهیم و روزهای شاید به نسب خوش زندگی را تعریف می کند.

حالا دیگر لالایی های مادر بر سر مزار بلندتر می شود، به این و آن سو نگاهی می اندازد، مبدا نامحرمی حرف هایش را بشنود و باز دستی بر سر تصویر نقش بسته صورت زیبای پسر بر سنگ مزار می کشد، همان دستی که سال هاست در خانه بر روی قاب عکس شهید ابراهیم کشیده می شود، ابراهیمی که چند سالی می شود که مادر او را با عنوان شهید ابراهیم صدا نمی زند، بلکه از زمانی که قاب عکس شهیدش را به مکه و زیارت خانه خدا با خود به همراه برده است، به او، حاج ابراهیم می گوید، حاج ابراهیم از دهانش نمی افتد، همانطور که درد و دل می کند، می گوید" حاج ابراهیم برگرد، نمی خواهی بیایی و افطاری امروز را با هم باشیم من هنوز منتظرت هستم و سفره افطاری را به یاد روزهای روزه داریت بر روی زمین می اندازم تا بیایی.

صدای تلاوت قرآن به گوش می رسد، هوا به آرامی رو به تاریکی گذاشته و نزدیک اذان مغرب است، مادر حاج ابراهیم دستی به عصا گرفته و بر می خیزد همان طور که می رود، هر چند قدم یک مرتبه باز می گردد و می گوید، ابراهیم چندسالی است که دیگر به خوابم نمی آیی، امشب منتظرت هستم، همین که چند قدمی به جلو می رود، باز می گردد، به سنگ مزار خیره خیره نگاه می کند! حاج ابراهیم زودتر بیا، حتی حالا دیگر تحمل دیدن استخوان هایت را هم دارم، فقط بیا تا در آغوشت بگیرم، چشم انتظاری سخت است، سخت.

از حاج اسماعیل برادر شهید ابراهیم قره قانی نیز که جانباز 30 درصد است حال و روز آن روزهای ابراهیم را می پرسیم، و برادر از مهربانی ها و دل رحمی های ابراهیم می گوید، از محبت او به کودکانی که حتی تا سال ها پس از شهادت ابراهیم بهانه او را می گرفتند.

حاج اسماعیل که دست و پایش مجروح است، به عکس برادر که همیشه همراه خود دارد، نگاهی می اندازد، نگاهش در زیبایی چهره برادر شهیدش گره می خورد و زیبا سیرتی که به واسطه کمک به اهالی روستا نمایان شده است.

حاج اسماعیل برادر خود را جوانی برخوردار از عزمی راسخ و پشتکاری قوی معرفی می کند، جوانی خوش رو، شادب و خندان که حتی اگر کسی به او حرف های نامناسب می زد، او با متانت مقابله به مثل نمی کرد و به دنبال ایجاد فضایی آرام و شاد در میان دوستان خود بود.

او سرش را پایین می اندازد و شاید می خواهد بغض فروبرده خود از نبود برادر و آخرین دیدار را کسی نبیند، زمانی را به یاد می آورد که برای بدرقه برادرش به گردنه تویسرکان رفته است.

حالا او خاطرات را یکی پی از دیگری برایم ورق می زند و از ذوق و شادی شهید ابراهیم در روز اعزم می گوید، از اینکه یک لحظه یک جا توقف نمی کرد و در میان بسیجیان از این سو به آن سو می رود، سراز پا نمی شناسد، مدام در حرکت بود و آنقدر مشتاق رفتن بود که فرصتی نداد تا برادر حداقل یک خداحافظی درست و حسابی با او کند، گویا می دانست که این اولین و آخرین اعزامش است و دیگر باز نمی گردد.

شهادت آرزوی قلبی ابراهیم بود و همیشه از مادر می خواست که دعا کند شهید شود و این جمله ای که به عنوان شهادتنامه در متن وصیتنامه خود آورده، دلیلی بر این ادعا است، در وصیتانه اش آمده: "بهترین لباس هایت را بپوش و بهترین عطرعایت را بزن، چون می خواهی به مهمانی خدا و مهمانی اباعبدالله الحسین(ع) و شهدای به خون خفته بروی" و این آرزو در عملیات رمضان سال 61 در منطقه کوشک در حالی که ذکر یا مهدی یا مهدی(عج) بر زبان داشت برآورده می شود و به دیدار حق می شتابد.

به گزارس رودآور، 24 تیر ماه سالروز شهادت ابراهیم است، اهالی برای تک تک شهدای روستا با همکاری خانواده شهدا هر ساله در سالروز شهادت هر کدام، مراسم یادبودی ترتیب می دهند و در هفتم محرم یادواره 21 شهید روستای نجفیه را با دعوت از سخنرانان استانی کشوری و نیز مسئولان شهرستان برگزار می کنند.

سوری یکی از جوانان روستای نجفیه است که چندین سال است همراه با دیگر جوانان روستا به عنوان خادم الشهدا برای برگزاری این یادبودها فعالیت می کنند، به گفته سوری از زمانی که در این سال ها شهدای گمنامی را برای تشییع و تدفین به تویسرکان آورنده اند، تلنگری برایش زده شد که فردای قیامت چگونه می تواند پاسخگوی شهدا و مادران و پدران شهدا باشد.

او خوب می داند که شهدا نیازمند این چنین یادواره هایی نیستند و خود را نیازمند این مراسم ها برای درک چگونه زندگی کردن و چگونه رفتن شهدا می داند و امیدوارانه منتظر تلنگر شهدا است تا در پیچ و خم این دنیای مادی خودش را پیدا کند، از این رو هر ساله همراه با دوستان خود با برگزاری چنین مراسم هایی به دنبال شناساندن اخلاق و روحیات شهدا، به نسل های پس از جنگ هستند، یکی سنگر می زند و دیگری جایگاه سخنران را تزیین می کند، آن یکی پلاکی در دست دارد و دوستش سربند یا حسین(ع) بر سر بسته و چفیه بر دوش، برگه های زیارت عاشورا را جمع آوری می کند تا در روز برگزاری یادواره به صورت دسته جمعی زیارت عاشورا را قرائت کنند.

سوری که در این سال ها برای درک فضای معنوی دوران دفاع مقدس همراه با دوستان خود در قالب کاروان راهیان چندمرتبه ای به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفته است در کنار مزار شهدای گمنام شلمچه با حضور در مراسم روضه حضرت زهراء(س) همنوا با شهدای گمنامی همچون شهید ابراهیم ها، برای آن حضرت گریه می کنند و اشک می ریزند.

برای مشاهده عکس در سایز بزرگ لطفا بر روی آن کلیک نمایید.


منبع: رودآور

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار